نکاتی از کتاب «آقای ریپلی بااستعداد»



«پاتریشا های‌اسمیت» با خلق داستان «آقای ریپلی بااستعداد»، تلاش کرد تا قواعد مرسوم در ژانر «تریلر» را در هم بشکند.

«پاتریشا های‌اسمیت» به دلیل خلق رمان های جنایی و تریلرهای روانشناختیِ جذاب خود در سراسر جهان شناخته شده است—آثاری جریان‌ساز و تأثیرگذار که معروف‌ترین در میان آن ها را می توان کتاب «آقای ریپلی بااستعداد» در نظر گرفت.

 

 

«های‌اسمیت» با خلق داستان «آقای ریپلی بااستعداد» (به شکل خلاصه «ریپلی»)، تلاش کرد تا قواعد مرسوم در ژانر «تریلر» را در هم بشکند: او در این اثر، پروتاگونیستی را به وجود آورد که رفتارهای مجرمانه و ضداجتماعی‌اش، مخاطبین را از طرفداری کردن از این شخصیت بازنمی دارد. در زمان انتشار کتاب «ریپلی»، تریلرهای پرطرفدار همچون کتاب «سی و نه پله» اثر «جان بوکان» و «قتل در قطار سریع‌السیر شرق» اثر «آگاتا کریستی» بر کاراکترهایی تمرکز می کردند که یا به اشتباه مورد اتهام قرار می گرفتند یا به شکل ناخواسته در تحقیقات مربوط به یک قتل یا جنایت درگیر می شدند.

«های‌اسمیت» اما با خلق رمان «آقای ریپلی بااستعداد»، پروتاگونیستی را به وجود آورد که زندگی‌اش سرشار از خیانت، فریب، و جنایت است، و به این ترتیب بر رمان‌نویسان پس از خود تأثیر گذاشت—از جمله «آنتونی بِرجِس» (کتاب «پرتقال کوکی»)، «برِت ایستِن اِلیس» (کتاب «روانی آمریکایی»)، و «گیلین فلین» (کتاب «دختر گمشده»).

«های‌اسمیت» با داستان نوآورانه‌ی خود، نوعی جدید از شخصیت «قهرمان» را به مخاطبین معرفی کرد: «ضدقهرمانِ» شرور. رمان «ریپلی» با ایده‌ی مبتکرانه‌ی خود (چه می شود اگر شخصیت منفی موفق شود؟)، مخاطبین را در سراسر جهان مجذوب خود کرد و به منبع الهام چندین دنباله تبدیل شد (دنیای داستان های «ریپلی» مدتی بعد توسط طرفداران، «ریپلیاد» نام گرفت). رمان های «های‌اسمیت» با حضور شخصیت «تام ریپلی» تاکنون بارها مورد اقتباس تصویری قرار گرفته و همچنان بر تصورات ما از کاراکترهای «قهرمان» در داستان ها تأثیرگذار باقی مانده است؛ آثاری همچون «برِیکینگ بد»، «کیل بیل»، و «دکستر» از جمله روایت هایی هستند که پروتاگونیست هایشان، به شیوه‌ی «ریپلی»، نگرش اخلاقیِ ابهام‌برانگیزی دارند.

«تام ریپلی» در ساختمانی قدیمی و فرسوده در نیویورک زندگی می کند و شغلش، کلاهبرداری و اخاذی به شیوه های گوناگون است. او پس از مدتی با «هِربِرت گرین‌لیف» دیدار می کند: پدر یکی از آشنایان قدیمیِ «تام» یعنی «دیکی گرین‌لیف»، که به هر طریق ممکن می خواهد پسرش، «دیکی»، از اروپا به خانه بازگردد. «دیکی» اکنون در روستایی کوچک در ایتالیا ساکن شده است و روزهایش را با نقاشی کردن می گذراند. «هربرت» از «تام» می خواهد که به اروپا برود و «دیکی» را مجاب کند که به خانه بازگردد. «تام» که با فقر و تنگدستی بزرگ شده است و همچنان به زندگیِ ثروتمندان در نیویورک حسادت می کند، پیشنهاد «هربرت» را می پذیرد و با کشتی، راهی اروپا می شود.

 

چهره‌اش دوستانه بود، لبخند می زد و امیدواری از صورتش می بارید. گفت: «مگر شما از دوستان ریچارد نیستید؟» در مغزش جرقه‌ی ضعیفی زد. «دیکی گرین‌لیف». جوانی موبور و قدبلند. «تام» به یاد آورد که وضع مالی‌اش هم بدک نبود: «آهان، دیکی گرین‌لیف، بله.» مرد گفت: «به هر حال، چارلز و مارتا اسکریور را که می شناسید. آن ها معرف شما به من بودند، گفتند که شاید بتوانید... چطور است بنشینیم پشت میز؟» «تام» با خوشرویی گفت: «بله» و لیوانش را برداشت. به دنبال مرد به طرف میزی خالی در انتهای اتاق کوچک به راه افتاد. فکر کرد، خلاص. آزاد! هیچ‌کس قصد بازداشتش را نداشت.—از کتاب «آقای ریپلی بااستعداد» اثر «پاتریشا های‌اسمیت»

 


 

 

 

وسواس فکری و هویت

در آغاز رمان، «تام ریپلی» از همه‌ی جنبه های زندگی خود ناراضی است. او در آپارتمانی فرسوده زندگی می کند و کارش نیز به عنوان یک خلافکار خرده‌پا، فریب دادن و اخاذی از دیگران است. «تام» نسبت به هر جنبه از زندگی خود، احساس سرافکندگی می کند و به نظر خودش، لیاقتش در زندگی بیشتر از این هاست. استعداد «تام» در فریب و کلاهبرداری، و همچنین توانایی او در جعل هویت، از همین احساس سرافکندگی او نسبت به هویت واقعی‌اش سرچشمه می گیرد. در نتیجه، علاقه‌ی وسواس‌گونه‌ی «تام» نسبت به شرایط زندگی «دیکی»، باعث می شود او هویت واقعی خود را پس بزند و تلاش کند تا هویت «دیکی» را به دست آورد—و به این ترتیب صاحب زندگی، ثروت، و دارایی هایی شود که به اعتقاد «تام»، باید به او تعلق داشته باشد. 

عبارت «وسواس فکری» حتی یک بار هم در رمان به کار گرفته نمی شود، اما داستان سرشار از سوالاتی است درباره‌ی این که وسواس فکری چگونه به وجود می آید و چه عواقب ویرانگری می تواند داشته باشد. دوران کودکیِ سختِ «تام» باعث شده که او اکنون از بسیاری جهات، «ناشیانه» رفتار کند و «زمان کافی برای آموختن و بزرگ شدن» را در اختیار نداشته باشد. این موضوع باعث شده است که «تام» اکنون توانایی ویژه‌ای (احتمالا از روی استیصال و ناچاری) در مشاهده و تقلید از دانسته ها، خصوصیت ها و رفتارهای دیگران داشته باشد—از جمله «هربرت»، «مارج»، و البته «دیکی».

«های‌اسمیت» به واسطه‌ی کاراکتر «تام ریپلی»، داستانی هشداردهنده را در مورد خطرات و آسیب های ناشی از شکل نگرفتنِ یک هویت حقیقی و کامل به تصویر می کشد. «های‌اسمیت» به مخاطبین نشان می دهد که بدون هویت مشخص، فرد چاره‌ای ندارد جز این که برای به دست آوردن هویت دیگران تلاش کند. 

 

 

ظاهر و واقعیت

در داستان «ریپلی»، هیچ چیز دقیقا آن‌طور که به نظر می رسد، نیست. استعداد اصلی «تام»، ارائه‌ی تصویری متفاوت از واقعیت برای دیگران است—کاری که بیشترین لذت را برای «تام» در زندگی به همراه می آورد. او حتی از حقیقت استفاده می کند تا دیگران را فریب دهد: «تام» اندکی پس از رسیدن به ایتالیا، به «دیکی» می گوید که «هربرت» او را فرستاده است، با این هدف که «دیکی» را مجاب کند که به خاطر اعتماد پدرش به «تام»، او نیز باید به «تام» اعتماد داشته باشد. این نکته بیش از پیش باعث می شود مفاهیم «فریب» و «تغییر واقعیت» در مرکز توجه قرار بگیرد، چون حتی خود حقیقت نیز از دستکاری شدن و تغییر یافتن در امان نیست.

در داستانی که بیش از هر چیز بر فریبکاری های شخصیت هایش تمرکز دارد، توجه به این نکته اهمیت دارد که «های‌اسمیت» نیز در کنار کاراکترهایش، تلاش می کند تا مخاطبین را به شیوه های گوناگون فریب دهد. اگرچه رمان، خود را در قالب یک داستان پرتعلیق به مخاطبین ارائه می کند، اما به شکل پیوسته به سوالاتی عمیق‌تر درباره‌ی مفاهیم «فریب»، «پنهانکاری»، «وسواس فکری»، و «انکار» می پردازد، و به شکل غافلگیرکننده، ما را فریب می دهد تا با شخصیتی «سوسیوپات» همذات‌پنداری کنیم. از این رو می توان گفت «های‌اسمیت»، ظاهر و قالبِ یک «رمان تریلر» را به کار می گیرد تا این واقعیت را پنهان کند که داستانش، تأملی تاریک درباره‌ی طمع، خشونت، و سرشت انسان است.

 

آقای «گرین‌لیف» با شرمندگی به «تام» نگاه کرد، و گفت: «در بین دوستان ریچارد، شما اولین نفر هستید که اصلا حاضر شدید گوش بدهید. بقیه همه فکر می کنند که من می خواهم در زندگی او دخالت کنم.» «تام» به راحتی می توانست این را بفهمد. مؤدبانه گفت: «مطمئنا اگر کمکی از دستم برمی آمد، مضایقه نمی کردم.» حالا به یادش آمد که درآمدِ «دیکی» از یک شرکت کشتی‌سازی بود: قایق های بادبانی کوچک. بی‌شک پدرش می خواست او برگردد و امور شرکت خانوادگی را اداره کند. «تام»، بی‌هیچ قصدی، به آقای «گرین‌لیف» لبخند زد و بعد مشروبش را سر کشید. «تام» لبه‌ی صندلی، آماده‌ی رفتن بود، اما احساس یأسِ آن‌طرفِ میز را تقریبا می توانست لمس کند. پرسید: «کجای اروپاست؟» بی‌آن که سر سوزنی اهمیت بدهد که کجاست.—از کتاب «آقای ریپلی بااستعداد» اثر «پاتریشا های‌اسمیت»

 

 

فرار از زندگی

تمام کاراکترهای اصلی در رمان «آقای ریپلی بااستعداد»، در حال فرار از چیزی مشخص هستند: «دیکی گرین‌لیف» از زندگی در نیویورک، «تام ریپلی» از فقر و احساس نفرت از خودش، و «مارج شِروود» از واقعیت های زندگی به عنوان یک نویسنده و هراس از این که کتاب هایش هیچ وقت منتشر نشوند.

اگرچه هدف رمان این است که مخاطبین از فرار «تام ریپلی» طرفداری کنند، «های‌اسمیت» به شکل آگاهانه این سوال را مطرح می کند که طرفداری کردن از چنین شخصیتی چه معنایی دارد؟ آیا این کار به معنای روی برگرداندن از مسئولیت‌پذیری، اخلاق، و وجدان است؟

«تام ریپلی» علی‌رغم موفقیت های خود در فرار از دستگیری، مدام به این فکر می کند که هر لحظه ممکن است چند افسر پلیس (واقعی یا خیالی) را ببیند که منتظر او هستند. وجدان او، چندان سالم یا قابل‌اتکا نیست اما به هر حال وجود دارد، و «های‌اسمیت» این ایده را در ذهن مخاطبین به وجود می آورد که «تام» هیچ وقت نمی تواند از ویرانی ها و دنیای دروغینی که به وجود آورده است، به شکل کامل فرار کند.