لئو تولستوی اندکی پس از پنجاه سالگی، دچار بحران معنوی عمیقی شد. او که برترین کارهای دوران حرفه ای خود را پشت سر گذاشته بود، فهمید هرچه شهرتش و تحسین عمومی نسبت به او بیشتر می شود، هدفش در زندگی کوچک و کوچک تر می گردد و این باعث شد او علی رغم دارایی های زیاد، سلامتی قابل قبول نسبت به سن و سالش، همسری که برایش چهارده فرزند به دنیا آورده بود و نوید شهرت ادبی جاویدان، به افسردگی حاد و مالیخولیا دچار شود. او که نزدیک بود خودکشی کند، آخرین چنگ خود را به روشنایی میان تاریکی زد و به مذاهب بزرگ جهان و سنت های فلسفی روی آورد تا جواب هایش را در ارتباط با پرسش کهن معنای زندگی پیدا کند. تولستوی در سال 1879، یک دهه پس از کتاب «جنگ و صلح» و دو سال پس از کتاب «آنا کارنینا»، بحران وجودی زندگی اش را در کتاب «اعتراف من» روی کاغذ آورد. این کتاب، شرح حال تولستوی با صراحت لهجه و احساساتی شدید است که دیدگاه این نویسنده ی بزرگ روس نسبت به پول، شهرت و نویسندگی به دلایل اشتباه را برای ما مشخص می کند.
او پیشروی افسردگی اش را به بیماری جسمی شدیدی تشبیه می کند و می نویسد:
سپس اتفاقی افتاد که برای هر کسی با بیماری کشنده ی درونی رخ می دهد. در ابتدا علائم جزئی بیماری ظاهر شدند که فرد بیمار به آن ها توجهی نشان نمی دهد؛ سپس این علائم بیشتر و بیشتر پدیدار گشتند و برای ایجاد رنجی پیوسته در هم آمیختند. رنج افزایش می یابد و پیش از این که فرد بیمار بتواند نگاهی به اطرافش بیندازد، آنچه او می پنداشت مرضی جزئی است، برایش مهم تر از هر موضوع دیگری در جهان می شود – آن مرگ است!
علائم مشخص ناهنجاری «اندونیا» (کاهش انگیزه یا عدم توانایی درک لذت) او را فرا گرفت. تولستوی اشتیاقش را برای کار از دست داد و شهرت جاویدان را که زمانی آرزویش را داشت، بی معنی تلقی کرد. او حتی دیگر به شکار با اسلحه هم نرفت چون می ترسید خودش را بکشد. گرچه تولستوی هیچ وقت به «کسی» به عنوان خالق اشاره ننمود، احساس کرد تمام زندگی اش یک شوخی بوده و کسی او را به بازی گرفته است؛ یک شوخی کاملاً ترسناک با این هدف که آگاهی ما روی بی دوامی گریزناپذیرمان بیشتر شود و بیشتر ناامید شویم.
با این حال، تولستوی دریافت که جست و جویش درباره ی معنای زندگی نه خاص بود و نه پیچیده:
پرسشم... از ساده ترین پرسش ها بود که در روح هر انسانی از حماقت در کودکی تا دانایی در سالخوردگی وجود دارد. پرسش این بود: «چه بر سر آنچه امروز هستم یا فردا انجام می دهم، خواهد آمد؟ چه بر سر زندگی ام خواهد آمد؟» به بیان دیگر پرسش این است که: «چرا باید زندگی کنم، چرا باید چیزی بخواهم یا کاری انجام دهم؟» می توان آن را این گونه نیز بیان کرد: «آیا معنایی در زندگی ام وجود دارد که مرگ اجتناب ناپذیری که در انتظارم است، آن را نابود نکند؟
تولستوی در جست و جوی یافتن جوابی برای این سؤال به نظر ساده و در عین حال ناتوان کننده، اول به علم روی آورد ولی فهمید علم به جای شناخت و پاسخ به سؤال، آن را دور می زند، سؤال های خود را مطرح می کند و بعد به آن سوال ها پاسخ می دهد. او بیشتر از هر چیز، علم را ناتوان در روشن ساختن مفاهیم نامتناهی یافت و فهمید علم، سؤالات و پاسخ هایش را به مفاهیم متناهی تبدیل می کند.
او سپس رو به فلسفه کرد ولی خود را به همان میزان تخریب شده دید. او به جای پاسخ، «همان سؤال را با ساختاری پیچیده» در فلسفه یافت و از ناتوانی علم و فلسفه در ارائه ی پاسخی واقعی نعمیقاً آزرده شد. تولستوی که خسته شده بود، سؤال مطرح شده را خودش پاسخ داد:
«چرا هرچه وجود دارد، وجود دارد و چرا من وجود دارم؟ چون وجود دارد.»
تولستوی در تلاشی نهایی برای یافتن پاسخ خود، رو به معنویات می کند؛ ابتدا با بررسی این مسئله که دیگران چگونه با وجود این پرسش، زندگی کرده اند. او در این میان، چهار راهکار برای مدیریت یأس وجودی پیدا کرد ولی هیچ کدامشان آن را حل نمی کردند:
متوجه شدم برای افرادی که در اطرافم هستند، چهار روش برای خروج از این وضعیت اسف بار وجود دارد که همه ی ما در آن هستیم. اولین راه جهل بود. این راه شامل ندانستن و متوجه نشدن این مسئله می شود که زندگی پوچ است. چیزی وجود ندارد که از این دسته از افراد یاد بگیرم – انسان نمی تواند آنچه را که انسانی دیگر می داند، نداند.
راه دوم خوش گذرانی است. یعنی در عین دانستن ناامیدی زندگی، از فرصت ها بیشترین و بهترین استفاده را کنیم. این راهی است که اکثر مردم اطرافمان، با آن زندگی را برای خود ممکن می سازند. شرایط زندگیشان، رفاه را بیشتر از سختی برای آن ها به ارمغان آورده و اخلاقیات خاموش آن ها، فراموشی این موضوع را برای آن ها ممکن می کند که شرایط و موقعیتشان تصادفی است... و تصادفی که امروز مرا به سلیمان تبدیل کرده، فردا ممکن است مرا برده ی سلیمان سازد.
راه سوم، قدرت و نیرو است؛ یعنی وقتی کسی فهمید زندگی پوچ است، آن را به اتمام برساند. تنها افراد معدودی که به شکلی استثنایی ثابت قدم و قدرتمند هستند، این گونه عمل می کنند. آن ها احمقانه بودن شوخی ای را که با آن ها شده متوجه می شوند، متوجه این مسئله می شوند که مرگ بهتر از زندگی است و بهترین نوع وجود است پس خودشان بر همین اساس عمل می کنند و این شوخی احمقانه را پایان می دهند.
چهارمین راه، ضعف است. این راه همان است که افراد، حقیقت زندگی را می بینند ولی باز هم به آن چنگ می زنند با این که از قبل می دانند سودی عایدشان نمی شود. فرد این را می داند که مرگ بهتر از زندگی است ولی قدرت این را ندارد که منطقی عمل کند؛ تا به سرعت فریب را پایان دهد و خودش را بکشد. انگار که منتظر چیزی است. این گریز، ضعف است چرا که وقتی بهترین را می شناسم و قدرت دستیابی به آن را نیز دارم، پس چرا تسلیم بهترین نشوم؟... راه چهارم این است که مثل شوپنهاور زندگی کنیم – بدانیم که زندگی مزاحی احمقانه است و با این حال به زندگی ادامه دهیم، خودمان را بشوییم، لباس بپوشیم، شام بخوریم، حرف بزنیم و حتی کتاب بنویسیم. این راه برای من زننده و عذاب آور است ولی خودم در همین مسیر ماندم.
تولستوی که خودش را در دسته ی چهارم می بیند، شروع به پرسیدن این سؤال می کند که چرا خودش را نکشته است. او ناگهان می فهمد که بخشی از او، صحت و درستیِ افکار مأیوس کننده اش را زیر سؤال می برد و «شک مبهمی» به قطعیت نتیجه اش درباره ی بی معنایی زندگی می بخشد. او که درمی یابد ذهن انسان، هم عروسک است و هم عروسک گردان، با فروتنی می نویسد:
این گونه بود: «من با منطق خود دریافته ام که زندگی بی معنی است. اگر چیزی برتر از منطق وجود ندارد (که وجود ندارد چون هیچ چیز نیست که بتواند خلاف این را ثابت کند)، پس منطق، خالق زندگی من است. اگر منطق وجود نداشت، من نیز زندگی نمی کردم. منطق چطور می تواند زندگی را انکار کند وقتی خودش خالق آن است؟ یا به بیان دیگر: اگر زندگی وجود نداشت، منطق من هم وجود نداشت؛ بنابراین منطق، فرزند زندگی است. زندگی همه چیز است. منطق، ثمره ی آن است اما با این حال زندگی را رد می کند! حس کردم اشتباهی رخ داده است.
و تولسوتی جوابش را نه در علم، نه در فلسفه و نه در خوش گذرانی، بلکه در زندگی افرادی می یابد که آن را به ساده ترین و خالص ترین شکل ممکن زندگی می کنند:
منطقی که پوچی زندگی را نشان می دهد، خیلی سخت نیست و خیلی وقت است که برای بسیاری از مردم عادی شناخته شده است؛ با این حال آن ها زندگی می کنند و هنوز هم به زندگی ادامه می دهند. چطور می شود که همگی زندگی می کنند و هیچ وقت به عاقلانه و منطقی بودن آن شک نمی کنند؟ و به ذهنم خطور کرد: «اما اگر چیزی باشد که هنوز آن را نمی دانم چه؟ نادانی، درست به همین صورت عمل می کند. نادانی همیشه آنچه را می گوید که من اکنون می گویم. وقتی چیزی را نمی داند، می گوید آنچه نمی داند احمقانه است. البته، به نظر می رسد جمعی از انسان ها وجود دارند که طوری زندگی کرده و می کنند که انگار معنی زندگی را می دانند چون بدون دانستن آن نمی توان زندگی کرد؛ اما من می گویم این زندگی بی معنی است و نمی توانم زندگی کنم.
تولستوی سپس چشم بندهای خود را با چشمان جدیدی می بیند:
من به طور غریزی حس کردم که اگر می خواهم زندگی کنم و معنی زندگی را بفهمم، نباید در میان آن هایی که آن را گم کرده اند و می خواهند خودشان را بکشند، به دنبال معنی زندگی باشم. بلکه باید در میان میلیاردها انسان در گذشته و زمان حال که به زندگی ادامه می دهند و فشار زندگی خودشان و دیگران را تحمل می کنند، به جست و جوی معنای زندگی بپردازم. و توده های عظیمی از آن مردم فقیر، بی سواد و ساده را تصور کردم که زندگی کرده اند و زندگی می کنند و این بار چیز کاملاً متفاوتی فهمیدم.
متوجه شدم که با استثنائاتی اندک، همه ی آن میلیاردها تنی که زندگی کرده اند و زندگی می کنند، در دسته بندی چهارگانه ی من قرار نمی گیرند و نمی توانم همه ی آن ها را به عنوان افرادی که این پرسش را نمی فهمند، طبقه بندی کنم چرا که خودشان آن را بیان می کنند و با صراحت کامل به آن پاسخ می دهند. نمی توانم آن ها را خوش گذران در نظر بگیرم چرا که زندگیشان بیشتر از محرومیت و رنج تشکیل می شود تا لذت و خوشی. با این حال نمی توانم آن ها را به عنوان مردمی غیرمنطقی در نظر بگیرم که به وجودی بی معنا چنگ می زنند چرا که هر کاری در زندگیشان، حتی مرگ، توسط آن ها توضیح داده شده است. آن ها خودکشی را بزرگ ترین گناه می پندارند.
به نظر رسید همه ی مردم، دانشی از معنای زندگی دارند که من آن را نمی دانم و حقیر می شمارم. به نظر رسید دانش منطقی، معنی زندگی را نشان نمی دهد بلکه زندگی را طرد می کند؛ در حالی که معنی منسوب به زندگی توسط میلیاردها نفر از مردم، توسط همه ی انسانیت، بر اساس یک «شبهدانش» شکل گرفته است.
تولستوی سپس درباره ی ایمان و نقش آن در زندگی می نویسد:
موقعیت من وحشتناک بود. می دانستم که نمی توانم چیزی جز انکار زندگی را در مسیر دانش منطقی پیدا کنم؛ و در آن جا – در ایمان – چیزی جز انکار منطق وجود نداشت که برای من نسبت به انکار زندگی، غیرممکن تر به نظر می رسید. از نظر دانش منطقی به نظر می رسید که زندگی، مفهومی شرورانه است، و مردم این را می دانند و این نشانگر قدرت آن ها است که به زندگی خود پایان دهند؛ اما آن ها زندگی می کردند و هنوز هم زندگی می کنند، و من خودم هم زندگی می کنم، هرچند مدت ها پیش فهمیدم زندگی بی معنی و شرورانه است. به نظر می رسد که با ایمان، باید منطقم ، برای درک معنی زندگی را کنار بگذارم.
تضادی به وجود آمد که دو راه خروج از آن وجود داشت. یا آن چیزی که به آن منطق می گفتم، همان طور که من تصور می کردم خیلی منطقی نبود، یا آن چیزی که به تصور من غیرمنطقی بود، خیلی هم غیرمنطقی نبود.
تولستوی می نویسد ایمان هر چه باشد، به وجود محدود انسان، معنایی نامحدود می دهد، معنایی که از طریق رنج، محرومیت و یا مرگ نابود نمی شود:
انسان به منظور ادامه دادن به زندگی، یا نباید مفاهیم نامتناهی را ببیند یا باید توضیحی از معنای زندگی داشته باشد که مفاهیم متناهی را به مفاهیم نامتناهی ارتباط دهد.