دکتر «پال کالانیتی» در ماه می سال 2013 در ایمیلی به دوستش خبر داد که به سرطانی کشنده مبتلا شده است. او نوشت: «اما خبر خوب این است که من همین الان هم از دو تا از خواهران «برونته»، «جان کیتس» و «استیون کرِین» بیشتر زندگی کردهام.» این جملات، هم روشی آمیخته با شوخطبعی برای مواجه شدن با مسئلهای غیرقابلتصور بود و هم، نشانهای از بلندپروازیِ الهامبخشِ دکتر «کالانیتی». او زندگی شگفتانگیزی را تجربه کرده بود و نمی خواست پیش از ترک آن، داستانش را نانوشته باقی بگذارد.
خبر تلخ و شیرین این است که دکتر «کالانیتی» در زمان بیست و دو ماههای که برایش باقی مانده بود، کتابی تأثیرگذار و ماندگار به نام «وقتی نفس هوا می شود» را خلق کرد که درست مانند کتاب «مرگ با تشریفات پزشکی» اثر «آتول گاواندی»، بیپرده و روشنگرانه است. نویسنده و پزشک آمریکایی، «آبراهام وِرگیز»، در مقدمهی کتاب بیان می کند که خواندن کتاب دکتر «کالانیتی»، این احساس را در مخاطبین به وجود می آورد که او همچنان زنده است—با قدرتی شگرف برای تأثیرگذاری بر زندگی انسان ها.
عکس های سیتیاسکن را سریع ورق زدم. تشخیص واضح بود: تومورهای درهمتنیدهی زیادی، شُش ها را گرفته بودند. ستون فقرات تغییر شکل داده، یک لُبِ کبد سراسر از بین رفته و سرطان به شدت گسترش یافته بود. من رزیدنت جراحی مغز و اعصاب بودم، که سال آخر آموزشم را می گذراندم. طی شش سال گذشته، نتایج چنین اسکن هایی را زیاد بررسی کرده بودم، به امید پیدا کردن روشی که شاید برای بیمار مفید باشد. اما این یکی فرق داشت: اسکنِ خودم بود. در بخش رادیولوژی نبودم، لباس جراحی و روپوش سفیدم را نپوشیده بودم، بلکه لباس بیماران را به تن و سرمِ وریدی به رگ داشتم. از کامپوتری که پرستار در اتاقم گذاشته بود، استفاده می کردم. همسرم «لوسی»، و یک پزشک داخلی هم کنارم بودند.—از متن کتاب
مطالب پرشماری در کتاب «وقتی نفس هوا می شود» وجود دارد که در ذهن باقی می ماند، و نه فقط دربارهی موضوعات پیرامون زندگی و مرگ. شاید یکی از غمانگیزترین وجوه در داستان دکتر «کالانیتی» این باشد که او برای ادامه دادن به مسیر حرفهای خود در جراحی مغز و اعصاب، مجبور شده بود آموختنِ «چگونه زندگی کردن» را به تعویق بیندازد—و وقتی زمان لذت بردن از زندگی در خارج از اتاق عمل برای دکتر «کالانیتی» بالاخره فرا رسید، او باید «چگونه مردن» را می آموخت.
شیفتگی همیشگی و عمیق دکتر «کالانیتی» به ادبیات، در سراسر کتاب «آن هنگام که نفس هوامی شود» نمودی آشکار دارد. عنوان زیبا و تفکربرانگیز کتاب، از شعر «کِیلیکا 83»—بخشی از مجموعه غزلواره های قرن هفدهمی اثر «فولک گرِویل»—برگرفته شده است.
پس از این که دکتر «کالانیتی» با حقایق بازگشتناپذیرِ بیماری خود مواجه می شود، تصمیم می گیرد در زمان به عقب برود و تمام تجاربی را مرور کند که او را به این نقطه رساندند: رابطهای غرق در عشق و نفرت با علم پزشکی، هم به عنوان چیزی که پدرِ پزشکش را شب ها از خانه دور نگه می داشت و هم به عنوان مسیری که برای خودش، بیشتر شبیه به یک دلبستگی به نظر می رسید تا یک شغل. پس از نقلمکان خانواده از «وست چسترِ» نیویورک به ایالت آریزونا، او و برادرانش عملا در خانه تحصیل می کردند، زیر نظر مادری سختگیر که اصلا نمی دانست علاقهی واقعی «پال» چیست.
زندگی، غنی و پربار به نظر می رسید و طی آن دو سال به هیچ وجه خسته نشدم. به دنبال درک عمیقتری از زندگیِ ذهن بودم. ادبیات و فلسفه می خواندم تا بفهمم چه چیزی به زندگی معنا می دهد. علوم اعصاب می خواندم و در یک آزمایشگاه ام.آر.آی. کار می کردم تا بفهمم مغز چطور می تواند باعث شود موجودی زنده بتواند معنایی را در دنیا بیابد، و نیز روابطم را با گروهی از دوستان محبوبم، با ماجراجویی های مختلف، قویتر می کردم. در لباس مغول ها به کافهتریای دانشکده حمله کردیم، یک انجمن اخوتِ قلابی راه انداختیم که با حوادث ساختگیِ هفتهی عضوگیری در تعاونیمان کامل شد، جلوی دروازهی کاخ «باکینگهام» با لباس گوریل ادا درمی آوردیم، نیمهشب دزدکی وارد کلیسای یادبود می شدیم تا طاقباز روی زمین بخوابیم و به انعکاس صدایمان در محراب گوش بدهیم، چنین کارهایی.—از متن کتاب
«کالانیتی» با تلاش و پشتکاری تزلزلناپذیر که به نظر می رسد تا آخرین نفس با او همراه ماند، دو مدرک کارشناسی و یک مدرک کارشناسی ارشد در رشتهی ادبیات از دانشگاه «استنفورد» گرفت، سپس در رشتهی فلسفه در دانشگاه «کیمبریج» تحصیل کرد و بعد، از دانشکدهی پزشکی دانشگاه «یِیل» فارغالتحصیل شد. او برای کار در عرصهی جراحیِ عصبشناختی به دانشگاه «استنفورد» بازگشت و همزمان، شروع به کار و پژوهش در حوزهی علوم اعصاب در مقطع پسا-دکتری کرد. دورهی آموزشی او تقریبا پایان یافته بود که خبرِ تشخیص بیماری از راه رسید.
دکتر «کالانیتی» در نیمهی نخست کتاب، مجموعهای جالبتوجه از خاطرات را ارائه می کند: دربارهی این که او چگونه از یک رزیدنت تازهکار به دکتری کارآزموده و باتجربه تبدیل شد—رویارویی با نخستین جسد انسان، نخستین تولدها و مرگ ها در یک روز. اما ناگهان همهچیز تغییر می کند. در یک لحظه، تمام چیزهایی که دکتر «کالانیتی» برای خودش و همسرش تصور کرده بود، از بین می رود و آیندهای جدید جای آن را می گیرد.
چرا در لباس جراح، آنقدر مقتدر بودم اما در لباس بیمار تا این اندازه آرام و مطیع؟ حقیقت این بود که بیشتر از او دربارهی درد عضلاتِ پشت اطلاعات داشتم؛ نیمی از آموزش من به عنوان یک جراح مغز و اعصاب مربوط به اختلالاتِ ستون فقرات بود. شاید «اسپوندیلولیستزیس» گزینهای محتملتر بود. درصدِ قابل توجهی از جوانان به آن مبتلا می شدند. اما سرطانِ ستون فقرات در دههی سیِ زندگی؟ احتمالش نمی توانست بیشتر از یک در ده هزار باشد. حتی اگر احتمالش صد برابر بیشتر بود، باز هم «اسپوندی» محتملتر بود. شاید فقط خود را باخته بودم. رادیوگرافی ها خوب به نظر می رسیدند. علائم را به حساب کار زیاد و افزایش سن گذاشتیم، وقت بعدیام را تعیین کردم و برگشتم تا آخرین پروندهی آن روزم را تکمیل کنم. روند کاهش وزنم کندتر و درد عضلات پشتم قابلتحملتر شد.—از متن کتاب
آیا او و همسرش باید بچهدار شوند یا این کار، مواجهه با مرگ را برای او سختتر می کند؟ (دکتر «کالانیتی» و همسرش صاحب فرزند شدند و کتاب به دخترشان، «کِیدی»، تقدیم شده است.) سرانجامِ شغلی که او گزینهی اصلی برای تصاحب آن بود، چه می شود؟ در مورد یک شغل خوبِ دیگر که باعث خواهد شد خانواده به ایالت «ویسکانسین» نقلمکان کنند، چه تصمیمی باید بگیرد؟ چه بر سر برنامه های بلندمدت آن ها خواهد آمد؟ اصلا «بلندمدت» در شرایط کنونی چه معنایی می تواند داشته باشد؟ آیا او یک روز، یک ماه، یک سال زنده خواهد ماند یا بیشتر؟ دکتر «کالانیتی» توصیه های مختلف در مورد «روزبهروز زیستن» را شنیده، اما او چه کاری می تواند با روز خود انجام دهد وقتی نمی داند چه تعدادی از آن ها برایش باقی مانده است؟
کتاب «وقتی نفس هوا می شود» از همان ابتدا جذابیت خود را به مخاطبین نشان می دهد. این جذابیت اما زمانی دو چندان می شود که دکتر «کالانیتی» تلاش می کند خویشتنی جدید را به روش های گوناگون برای خود به وجود آورد، در حالی که به هیچ وجه نمی داند این تلاش ها چه سرانجامی خواهند داشت. آزمایش ها نشان می دهند که قدرتِ چندانی در جسمش باقی نمانده، و او دیگر نمی داند چه کسی است یا چه چیزی می خواهد. درک او از هویتش در هم شکسته است.
در حالی که آموزش دیدن به عنوان یک پزشک و دانشمند، در پردازشِ اطلاعات و پذیرشِ محدودیت هایی که آن اطلاعات در ارائهی پیشآگاهی داشتند، کمکم کرده بود، اما به عنوان بیمار فایدهای برایم نداشت. به من و «لوسی» نمی گفت که آیا باید بچهدار بشویم یا نه، یا چیزی نمی گفت که به معنای به وجود آوردن یک زندگی جدید باشد. در حالی که زندگی من رو به پایان بود. و نمی گفت آیا با سرطانم بجنگم تا آمال و آرزوهایم را دوباره به دست بیاورم یا نه، آرزوهایی که مدت زیادی قاطعانه به دنبالشان بودهام، در حالی که اطمینانی از داشتن زمان کافی برای رسیدن به آن ها وجود نداشت. مثل بیماران خودم، باید با فناپذیریام روبهرو می شدم و سعی می کردم بفهمم چه چیزی باعث می شود زندگیام ارزش زیستن داشته باشد، و برای این کار به کمک نیاز داشتم. بین دکتر بودن و بیمار بودن گیر کرده بودم.—از متن کتاب
بخشی از تأثیرگذاریِ شگفتانگیز کتاب «وقتی نفس هوا می شود» از این حقیقتِ آشکار سرچشمه می گیرد که نویسندهی آن، انسانی دانشمند و دانا بوده است؛ و بخش دیگر این جذابیت، از سبکی ناشی می شود که دکتر «کالانیتی» از طریق آن، ریدادهای رقمخورده برای خودش را به تصویر می کشد: کار با نهایتِ اشتیاق و پشتکار، به تعویق انداختن خوشبختی، انتظار برای زندگی کردن، و آموختن چگونه مردن.
او ماجرای پر فراز و نشیب زندگی خود را به شکلی بیپرده و بدون هر گونه اغراق روایت می کند. همانطور که دکتر «کالانیتی» برای یکی از دوستانش نوشت: «این داستان به اندازهی کافی تراژیک، و به اندازهی کافی قابلتصور است.» و البته به اندازهی کافی مهم، تأثیرگذار و فراموشنشدنی.