مانند رمان «فرانکنشتاین» اثر «مِری شِلی»، کتاب «بلندی های بادگیر» اثر «امیلی برونته» دربردارندهی عناصری مشخص از «ادبیات گوتیک» و همچنین جنبش «رمانتیسیسم» است؛ جنبشی که بر خوبی و تخیل ذاتی انسان ها تمرکز می کند و احساس شگفتی از طبیعت و معنویتگرایی را به فناوری و زندگی شهری ترجیح می دهد. با این وجود، رمان «برونته» همچنین ویژگی های مشترک زیادی با کتاب «میدلمارچ» اثر «جورج الیوت» دارد—داستانی که به شکل واقعگرایانه به کاوش در زندگی ساکنین یک روستا می پردازد.
در نخستین بخش از روایت کتاب «بلندی های بادگیر»، با آقای «لاکوود» ملاقات می کنیم—مردی که عمارتی به نام «تراشکراس گرنج» را اجاره کرده است. او دو بار به دیدار صاحبخانهی خود می رود: آقای «هیثکلیف» که در عمارتی در همان نزدیکی به نام «وودِرینگ هایتس» (یا «بلندی های بادگیر») زندگی می کند. در طول نخستین دیدار آن ها، «هیثکلیف» مردی تندخو اما مرموز و جالب به نظر می رسد. در طول دومین ملاقات، «لاکوود» با سایر ساکنینِ اسرارآمیزِ «وودِرینگ هایتس» آشنا می شود، هنگام ترک آنجا مورد حملهی سگ ها قرار می گیرد، و ملاقاتی عجیب و ماورایی را در طول شب تجربه می کند. «لاکوود» از خدمتکار خانه در عمارت «تراشکراس گرنج»، یعنی «اِلِن دین» (یا «نِلی»)، می خواهد که ماجرای «هیثکلیف» و عمارت «وودِرینگ هایتس» را برای او تعریف کند. «نلی» سپس داستان پیچیدهی دو خانواده را روایت می کند: خانواده «اِرنشا» و خانواده «لینتون».
همین حالا از دیدار صاحبخانه برگشتهام. همسایهای تنها و منزوی که مرا دچار مشکل خواهد کرد. اینجا واقعا روستای زیبایی است. گمان می کنم در سرتاسر انگلستان جایی بهتر از اینجا نمی توانستم پیدا کنم، جایی به دور از شلوغی و سر و صدای مردم. اینجا برای افرادی که از مردم گریزانند، همچون بهشت است، و من و آقای «هیتکلیف» خیلی خوب می توانیم تنهاییمان را با هم قسمت کنیم. او آدم بسیار خوبی است. وقتی اولین بار سوار بر اسب به سوی او می رفتم، چشمان سیاهش را از زیر ابروانش، با حالتی مشکوک به من دوخت. در آن هنگام او نمی توانست درک کند که چطور قلبم از دیدارش فشرده شد.—از کتاب «بلندی های بادگیر» اثر «امیلی برونته»
عناصر گوتیک و ماورایی
«بلندی های بادگیر» از ابتدا تا انتها، رمانی سرشار از ارواح و اشباح است. کاراکترهای درگذشته، دنیای زندگان را به شکل کامل ترک نمی کنند، و زندگان نیز این موضوع را می پذیرند که مردگان می توانند راه هایی را برای بازگشت و ملاقاتِ دوباره با آن ها بیابند. این ملاقات ها، برخلاف داستان های «گوتیک» سنتی، گاهی باعث خوشحالیِ زندگان می شوند. «امیلی برونته» عناصر و کاراکترهای ماورایی را به کار می گیرد تا بر شور و ژرفای عشق میان «هیثکلیف» و «کاترین» تأکید داشته باشد: پیوند میان آن ها به اندازهای قدرتمند است که حتی مرگ نیز نمی تواند آن را از بین ببرد.
رویارویی کاراکترها
«امیلی برونته» به گونه های مختلف، مفهوم «طبیعت» را در مقابل مفهوم «تمدن» قرار می دهد و از این طریق، بر این ایدهی «رمانتیک» تأکید می کند که احساس «سابلایم» (شگفتی و بهت ناشی از زیبایی الهامبخش طبیعت)، جایگاهی بالاتر از فرهنگِ خلق شده توسط انسان دارد. «برونته» از طریق نسبت دادن کاراکترها به یکی از دو گروه «طبیعت» و «تمدن»، این شخصیت ها را در مقابل یکدیگر قرار می دهد. به عنوان نمونه، «هیثکلیف» که پیشینهای نامعلوم دارد و عاشق قدم زدن در دشت ها است، بدون تردید در گروه «طبیعت» قرار می گیرد، در حالی که رقیب او، «ادگار لینتون»، به گروه «تمدن» تعلق دارد.
«امیلی برونته» هنگام خلق این رویارویی ها، معمولا جنبهای «رام نشده» را به یکی از کاراکترها می بخشد (مثلا از طریق نشان دادن علاقه و نزدیکی او به حیوانات، طبیعت، و عواطف خود)، در حالی که کاراکتر دیگر را بهگونهای محتاط و محافظهکار به تصویر می کشد. اما هیچ چیز در داستان «بلندی های بادگیر»، به شکل کامل سیاه و سفید نیست. بسیاری از کاراکترها در طول روایت، ویژگی های مربوط به هر دو گروه را از خود نشان می دهند. «برونته» با این که استدلال می کند «طبیعت»، ماهیتی پاکتر دارد، اما به تحسین و ستایش از «تمدن» نیز می پردازد، بهخصوص هنگام صحبت از تحصیلات.
در حالی که چهرهاش را در هم کشیده بود، سخنم را قطع کرد: «آقا، تراشکراس گرنج، ملک خصوصی من است و من تا جایی که ممکن باشد به هیچکس اجازه نخواهم داد که باعث ناراحتیام شود. بیایید تو!» عبارتِ «بیایید تو» را با دندان های کلیدشده ادا کرد. گویی که می خواست بگوید: «گورت را گم کن.» حتی دروازهی باغ هم که او به آن تکیه داده بود، طوری بود که از خشونت کلمات کم نمی کرد. فکر می کنم همین شرایط بود که باعث شد دعوتش را قبول کنم. احساس می کردم به این مرد که محتاطانهتر از من رفتار می کرد، علاقهمند شدهام.—از کتاب «بلندی های بادگیر» اثر «امیلی برونته»
قهرمان شرور
رمان «بلندی های بادگیر»، گونه های مختلفی از عشق را به تصویر می کشد، اما عشقی که بیش از سایرین مورد توجه قرار می گیرد، اشتیاق بیکران میان «هیثکلیف» و «کاترین» است: عشقی پاک و راستین که در عین حال، می تواند به نیرویی ویرانگر تبدیل شود.
«هیثکلیف» را می توان هم «شخصیت شرور» و هم «قهرمان» رمان در نظر گرفت. آقای «اِرنشا» او را در خیابان پیدا کرد و به عمارت «وودِرینگ هایتس» آورد. «هیثکلیف» در آنجا نیمهی گمشدهی خود را در قالب کاراکتر «کاترین» پیدا می کند. او با پیشینهی اسرارآمیز و ظاهر غیرمعمول خود که شبیه به «جیپسی ها» به نظر می رسد، تجسمی از مفهوم «غیرخودی» و «بیگانه» است. اگرچه «هیثکلیف» اکنون به مالک عمارت «وودِرینگ هایتس» تبدیل شده است، به نظر می رسد که او هیچ وقت در این عمارت احساس راحتی نمی کند و قدم زدن در دشت ها را به حضور در عمارت ترجیح می دهد.
عشق «هیثکلیف» نسبت به «کاترین»، بیکران و رامنشدنی، و مهمتر از هر چیز دیگر برای او است، اما مشکلات زیادی را نیز به همراه دارد و باعث می شود او به کنترل، تحقیر و فریب اطرافیان خود روی آورد. اما علیرغم کارهای شرارتآمیز «هیثکلیف»، نمی توانیم او را یک «شخصیت شرورِ» تمامعیار در نظر بگیریم. او پسری بیسرپرست و فقیر بوده که پس از مدتی به موفقیت مادی دست یافته است، اما همچنان نتوانسته که به تنها خواستهی حقیقیاش (عشق «کاترین») برسد.
قبل از عبور از درِ ورودی، صبر کردم تا گچبری ها و کندهکاری های عجیب و غریب اطرافِ در، بهخصوص سردر، را تماشا کنم. در میان انبوهِ کندهکاری های شامل پسربچه های برهنه و حیواناتی با سر شیر و بدن پرندگان، چشمم به تاریخ «1500» و نام «هرتن ارنشا» افتاد. دوست داشتم کمی بیشتر بایستم و از صاحبخانهی عبوسم داستان مختصری در مورد بنای عمارت بپرسم، اما حالت او در مقابلِ در بهگونهای بود که گویی به من دستور می داد که یا سریع داخل شوم یا هرچه زودتر از آنجا بروم، و من به هیچ عنوان دوست نداشتم قبل از دیدن درون ساختمان، کاری کنم که او بیحوصله شده، مرا از خانه بیرون کند.—از کتاب «بلندی های بادگیر» اثر «امیلی برونته»
جامعه
درک ساختار جامعه و اهمیت طبقات اجتماعی در بریتانیای قرن هجدهم (و نوزدهم)، نقشی ضروری را در درکِ بهترِ داستان «بلندی های بادگیر» ایفا می کند. در آن زمان به شکل معمول، افراد جامعه در یک طبقهی اجتماعی خاص به دنیا می آمدند و در آن باقی می ماندند: اگر والدین فرد، ثروتمند و مورد احترام بودند (مانند والدین «ادگار»)، خود فرد نیز به همین صورت زندگی می کرد؛ و اگر پدر و مادر فرد، خدمتکار بودند (مانند پدر و مادر «نِلی»)، خود فرد نیز احتمالا سرنوشت مشابهی داشت. مفهوم «تحرک اجتماعی»—این ایده که افراد می توانند وضعیت و جایگاه اجتماعی خود را تغییر دهند (معمولا به سوی جایگاه بهتر)—چندان مرسوم به شمار نمی آمد.
با این وجود در رمان «امیلی برونته»، جایگاه افراد در طبقات اجتماعی به شکل پیوسته تغییر می یابد، و باعث گیج شدن و به اشتباه افتادنِ کاراکترها می شود. این موضوع را هنگام رویارویی کاراکترها با «هیثکلیف»، بهتر از هر زمان دیگر می توانیم مشاهده کنیم: به این خاطر که هیچکس چیزی دربارهی گذشتهی «هیثکلیف» نمی داند، هر کس به گونهای متفاوت با او رفتار می کند. به عنوان نمونه، آقای «اِرنشا» او را به فرزندخواندگی می پذیرد و مثل پسر خودش او را بزرگ می کند، در حالی که «لینتون ها» علاقهای به معاشرت با «هیثکلیف» ندارند.