مشتری ها که می رفتند، آن دوتا چونه را با وردنه پهن می کرد و توی تنور می گذاشت. تا این دوتا نان بپزد، نانوایی را جمع و جور می کرد. آن وقت نان ها را از تنور درمی آورد. روی میز جلوی مغازه می گذاشت و در نانوایی را قفل می کرد. همان موقع مشتری آخری، عصا زنان از راه می رسید. نان هارا برمی داشت و می گفت: “خدا بده برکت، آقا خاش خاشی!”
این داستان خیلی جالب است 😀😀
با سلام هدفش گنگ بود وبچهها به سختی میتوانند به معنی آن پی ببرند
ببخشید هدف کتاب آقای خاش خاشی چه بود
والله ما هم هدفشون نفهمیدیم
بسیار کتاب خوبی بود🙏
دروغ کتاب آقا خاش خاشی چه بود