افسرده تر و بی حوصله تر از آن بودم که بخواهم به پیام اسب پاسخی بدهم یا بخواهم در جایگاه فرماندهی بنشینم و دستوری صادر کنم. افزون بر این به تازگی با چیزی روبرو شده بودم که نزدیک بود مخم سوت بکشد و اصلا نمی توانستم آن را به خود بقبولانم اما حقیقت با بی رحمی در برابرم رخ نمایان کرده بود و مرا از باور کردنش راه فراری نبود.
و آن حقیقت این بود: در تمام این مدت ما در برابر یک هوش مصنوعی یا به عبارتی رایانه می جنگیدیم... رایانه ای که چون سیاه بود طبیعتا حق حرکت دوم با او بود و هر حرکتش به نوعی بهترین پاسخش برای حرکت ما بود... شاید بتوان گفت او فقط دفاع کرده بود و ما حمله کرده بودیم؛ یعنی از اولش هم ما خون این همه مهره را به فنا داده بودیم؟ حالم خیلی بد است. دلم نمی خواهد اصلا به ادامه ی بازی فکر کنم... بازی که نمی توان گفت. نبرد... جنگ... تحقیر...
فقط یک پیام فرستادم و نوتیفیکشن هشدار دریافت فرمان را روشن کردم و به خواب رفتم. خسته تر از آن بودم که بخواهم تصمیم بگیرم و...