اگر روشی را که در دوران حرفه ای ام برای برای خلق آثارم استفاده می کردم با آثاری که بیان کننده ی افکار خاصم هستند، مقایسه کنم، باید اعتراف کنم که همچون دو قطب متضاد از هم فاصله دارند. آنچه اغلب در گذشته اتفاق می افتاد این بود که از بین تعدادی اسکیس یکی را که به نظرم مناسب می رسید انتخاب کرده و با استفاده از تکنیکی که در آن لحظه به نظرم جالب می آمد بازنمایی می کردم. اما اکنون از بین همه ی تکنیک هایی که تا حدی بر آن ها تسلط دارم، تکنیکی را انتخاب می کنم که بیش از بقیه بتواند اندیشه ی خاصی را که ذهنم را فراگرفته منعکس کند. امروزه شکل گیری یک اثر گرافیک را می توان محصول دو مرحله ی کاملا متمایز دانست. فرایند کار با جستجوی یک فرم بصری آغاز می شود، فرمی که بتواند رشته ی افکار طراح را با حداکثر وضوح نشان دهد. معمولا در این مرحله زمان زیادی صرف می شود تا من فرمی را در ذهنم تصور کنم، اگرچه هنوز هم بین تصویر ذهنی تا تصویر بصری تفاوت بسیار زیادی وجود دارد؛ گاهی تصویر ذهنی به حدی واضح است که به غلط تصور می کنیم آن را می بینیم، هرچقدر تلاش کنیم باز هم نمی توانیم آن تصویر را با همان کمال و وضوحی که در ذهن بوده است بازنمایی کنیم. نهایتا، پس از تلاش های فراوان، هنگامی که تقریبا هیچ تدبیری باقی نمانده که از آن استفاده نکرده باشم، موفق می شوم که رویاهای دلفریبم را در قالب نامفهوم یک اسکیس ادراکی دقیق بگنجانم. پس از آن مرحله ی دوم شروع می شود که گرافیکی کردن اثر است و برای من به منزله ی استراحت است، زیرا در این مرحله ادامه ی کار توسط دست انجام می شود و ذهن می تواند استراحت کند.