زاک به پشتی صندلیش تکیه داد و چشم هایش را بست. یک نفر با صدای عجیب و نازکی گفت: «خب، بچه ها، وقت درس زبان زربانی است. باید بدانید اهل سیاره ی زربان چه طور حرف می زنند.» زاک چشم هایش را باز کرد. او در کلاس درس در سیاره ی نبولن بود. همه ی هم کلاسی هایش شبیه هیولاهای مختلف بودند. موجودات لاغری با شاخک هایی که از آن ها مایعی می چکید، دور و برش نشسته بودند.