درست همان موقع در خانه باز شد؛ نوری راه را پر کرد و پیکری کوچک و خیلی لاغر از آن بیرون آمد. او کت کلاه دار بلندی پوشیده بود و پاهایش را روی زمین می کشید. سرش آویزان بود و شانه هایش افتاده بودند. بعد آن شخص از مسیر خارج شد و از بین گل ها گذشت تا به کاروان رسید. اولیویا صدای قدم هایی را که روی پله های چوبی کشیده می شدند، شنید. چشم هایش را چرخاند و از روی دیوار بیش تر به جلو خم شد و سعی می کرد ببیند آن پیکر عجیب متعلق به یک مرد است یا یک زن...