سمن بر جان سوار اسبش شد و آمد جلو. دور حیدربیگ آقا چرخید و گفت: «آخرین بارت باشد با سمن بر جان و دو خواهرون این طوری حرف می زنی!» حیدربیگ آقا از درد ناله می کرد که سمن بر جان و دو خواهرون اورا همان جا گذاشتند و رفتند! اما کمی که دور شدند سمن بر جان احساس کرد یک چیزی توی قلبش جیک جیک می کند. انگار گنجشک کوچکی بود که آرام نداشت. با خودش فکر کرد نکند آن پسری که زخمیش کردم بی هوش شود و بمیرد؟...