روزی که برای آزمایش خون میرفتیم مادرش به زور من را فرستاد صندلی جلو کنار محمد
تمام بدنم داشت می لرزید به محض اینکه در را بستم انگار رادیو ضبط تنظیم شده باشد شروع کرد به خواندن: (دنیا دیگه مثل تو نداره…) با این شروع خوب من هم جرأت کردم توی آزمایشگاهی حرکتی بزنم رفتم نشستم کنارش آرام گفتم: (حالا اگر جواب منفی شد چه کار می کنی؟)
پیش خود گفتم الان یک جواب عاشقانه میده محمد گفت: (هیچی راضی هستم به رضای خدا) تا چند روز حوصله اش رو نداشتم