من دارم می میرم، شاید امروز تا عصر، شاید هم شب، شاید ها با کمی خوش اقبالی تا صبح دوام بیاورم. من چه می دانم شاید آن ساعت نزدیک باشد. نزدیک تر از آن چه گمان من از جان سختی ام است. بغضی گلوگیر مانند گلوله ای راه گلویم را گرفته. بغضی که می شود آن را درون خشاب اسلحه ای گذاشت. روی زمین به صف شده ایم: مثل حلقه های یک زنجیر بلند. سر زنجیر افتاده در دنیایی دیگر.
درخت های زیتون منتظرند در جان ما ریشه کنند. لاله ها می خواهند در دشت خون به پا کنند. عرق می ریزم، عرق سرد. خاک را مثل لحاف تا زیر گلو بالا کشیده ام که یخ نزنم. نمی دانم سرما درون من است یا بیرون از من. لحظه ای آن را درون خود احساس می کنم و لحظه ای بیرون از خود. حس خوبی نیست اما روزهاست که درگیرش هستم. شاید هم هفته ها، ماه ها یا حتی سال ها. زمانش دیگر از دستم در رفته. اصلا زمان برای زمینی هاست نه من که بیشتر اوقات در دنیا های دیگر می پلکم.