دلخوش به شعر بودم و جا ماندم از خودم
تا اینکه دور دور شدم کم کم از خودم
در آینه چه دیده ام این سال ها به جز
تصویر تار و تیره تر و مبهم از خودم
پای تو جان گذاشتم و دل گذاشتم
تا اینکه ساختم غزلی محکم از خودم
هر بیت درد بودی و ویرانه تر شدم
بم ساختم به واسطه ی این غم از خودم
محکم بزن ... دوباره بزن ... بی هوا بزن
زخمی اگر که از تو رسد، مرهم از خودم
از تو به جز عذاب چه آورده ام به دست!؟
هر بار می نویسم و می پرسم از خودم
در بیت آخر غزل ای شعر، بی گمان
هم از تو دست می کشم آخر هم از خودم
کتاب شرحه