هومن داد زد: «برجا.» همه نشستند. معلم کیفش را انداخت روی میز و رفت پای تخته. روی تخته نوشت:
«رستم سبزی»
برگشت سمت بچهها و گفت: «من اسمم رستم سبزیه.»
یکی از بچهها گفت: «جدی آقا؟ شما رستمید؟»
هومن گفت: «آقا اونوقت سبزی خالی...»
آقای سبزی با صدای بلند خندید و گفت: «خوردنی و خورشتی و آشی نداره. خالی خالی...»