پسرک کنار پله های مسجد ایستاد. چند بچه، سوار بر تکه های چوب، مثل اسب سوارها با سرعت از کنارش رد شدند و گرد و غبار در هوا پیچید. پسرک سر و وضعش را کمی مرتب کرد. آهسته و دزدکی نگاهی به داخل مسجد کرد. چند نفر توی مسجد نشسته بودند. با دیدن آن ها فوری سرش را پنهان کرد. با خودش گفت: «فکر کنم خودش بود، خود پیامبر، شاید هم اشتباه می کنم، شاید…»
دوباره آهسته نگاهی به داخل مسجد کرد. درست بود، خود پیامبر بود که داشت با دوستانش حرف می زد. پسرک مانده بود چه کار کند. خجالت می کشید داخل شود و جلوی آن همه آدم با پیامبر (ص) حرف بزند. مادرش گفته بود پیش پیامبر برو و از او کمک بخواه.
کمی دور و بر مسجد قدم زد. دو سه نفر از مسجد بیرون آمدند و رفتند. دوباره کنار پله ها ایستاد. سرش را جلو برد و توی مسجد را نگاه کرد. این بار نگاه پیامبر به او افتاد. فوری سرش را عقب کشید. صورتش از خجالت قرمز شد و عرق بر آن نشست. با آستین، عرق صورتش را پاک کرد زیر لب با خودش گفت: «نه، این طوری که نمی شود. باید بروم توی مسجد. باید با او حرف بزنم.»
کمی این پا و آن پا کرد. باز سرش را جلو برد. ناگهان دستی از داخل مسجد بلند شد و به او اشاره کرد که داخل شود. دست خود پیامبر بود که به او اشاره می کرد. پسرک ناچار از پله ها بالا رفت. پیامبر و بقیه بلند شدند و با او دست دادند. او بین پیامبر و دوستش معاذ نشست. معاذ به موهای لطیف او دستی کشید و گفت: «پسرم! خجالت نکش. هرچه می خواهی از رسول خدا بپرس.»
کتاب خبر مهم و شش قصه ی دیگر