الاغه که علفش را خورده و سیر شده بود برای گردش به آن طرف تپه رفت. وقتی به آنجا رسید با تعجب دید که ننه کلاغه آش صابون می پزد. الاغه خیلی خنده اش گرفت ولی کم کم وسوسه شد که کمی از آن آش بخورد. اما ظرف غذا به اندازه الاغه پیدا نمی شد. الاغه رفت طرف دیگ که از توی آن آش بخورد که کلاغها به طرف او هجوم بردند و… .
کتاب قصه الاغه و کلاغه