فرهاد با چند بوق زدن خواست به طرفش برگردم همچنان به بی اعتنا به صدای بوق ماشین... ابی را کناری دیدم که پارک کرده بود پاهام یخ زده بود خدایا اگه از موضوع فرهاد سر در بیاره؟!!!
رعشه ای بر تمام اعضای تنم حکم فرما شد.
مریم بیا سوار شو...
صدای ابی بود.
بی اعتنا گذاشتم ناگهان صدای بوق ماشین فرهاد یک روز و پی در پی پیچید لحظه ای برگشتم فرهاد به ابی اشاره می کرد بزنه کنار ابی زد کنار و هم فرهاد هم پرید پایین و ابی هم همینطور...
کتاب مرگ خاموش عشق