بیستوچهار روز دیگر تا کریسمس باقی مانده و اشتیگ از همین حالا منتظر روزی است که مادرش به او بگوید: «عیدت مبارک، تربچه». از طرفی او هم مثل همهی بچهها دلش هدیههای معرکه میخواهد. یکی از آرزوهایش داشتن دوچرخه است. دوچرخهای که مال خود خودش باشد. اما قیمت دوچرخه گران است و مامان گفته که برای خریدن آن پول کافی ندارد. دومین آرزوی تربچه دیدن پدرش است، اما مامان نمیخواهد هیچ کاری با آن مرد داشته باشد. اینطور که معلوم است، قرار نیست هیچکدام از آرزوهای پسرک برآورده شود. خب، شاید اشتیگ با نداشتن دوچرخه کنار بیاید، ولی نداشتن بابا خیلی سخت است. برای همین فکری به سرش میزند. او تصمیم میگیرد پیش مرد عجیبوغریب دهکده برود؛ مردی که بلد است مرغها را به خواب مصنوعی ببرد. شاید او بتواند مامان را هم به خواب مصنوعی ببرد. و آنوقت تربچه…
کتاب عیدت مبارک تربچه