داداشی پای فیلم های بزرگ ترها می نشست؛ همین هم خواب هایش را پر کرده بود از تمام آدم بدهای فیلم های بزرگانه. آن شب باز داداشی خواب بد دیده و از خواب پریده بود. گندم و داداشی هر دو از این وضع حسابی کلافه بودند، آن قدر که گندم تصمیم گرفت بالشت خودش را که پر بود از خواب های قندی و خوش خوشان های رنگی رنگی، به داداشی بدهد و خودش هم، بالشت داداشی را که پر بود از همه ی آدم بدهای فیلم های بزرگانه، زیر سرش بگذارد.
کتاب غول رنگین کمون خوار تنبون به دست