اسب پاهای عقبش را با سرعت روی لبهی پرتگاه تکان میداد و به صخرهها فشار میآورد تا خود را به طرف بالا هل دهد. طوفان سرش را تکان میداد و با چشمان وحشتزدهاش به اطراف نگاه میکرد. تام گفت: «طوفان! خودت را نگهدار.» کف دستش عرق کرده بود و افسار در دستش لیز میخورد. تام دندانهایش را بر هم فشرد و با آنکه تسمههای چرمی دستش را زخم میکردند، آنها را محکمتر در دستش فشرد. عضلاتش به شدت درد گرفته بودند. النا با درماندگی گفت: «تام! من دیگر بیشتر از این نمیتوانم نگه دارم...» و ناگهان جیغ کشید و افسار از دستش رها شد. تام دید که تسمهی چرمی دست همرزمش را به شدت بریده است و انگشتانش مانند چنگال پرندگان خمیده شدهاند. النا فریاد زد: «متأسفم. دستهایم!» و...
کتاب نبرد هیولاها 39