روزی بود و روزگاری. مرد ثروتمندی بود به نام عبدالله. او به سفر دورودرازی رفته بود. خسته بود و میخواست در جایی استراحت کند. از دور نخلستانی را دید که درختهای خرمای زیادی داشت. لبخندی زد و گفت: «بالاخره به آبادی رسیدم. عجب درختهای خرمایی هم دارد!»
به طرف نخلستان تاخت. از دور مرد سیاهپوستی را دید که کنار درختی ایستاده بود. او نگهبان نخلستان بود و از آن مراقبت میکرد.
کتاب کیمیای سعادت 5