روزی بود و روزگاری. در دهکدهی کوچکی اسماعیل و زن و بچههایش با خوبی و خوشی زندگی میکردند. از زندگیشان راضی بودند و روز و روزگار میگذراندند.
ده وسط بیابانی نیمهخشک بود. چند چاه آب داشت و درختهای کوچک و بزرگ، خانههای گلی و کوچههای تنگ و باریک. اسماعیل هم خانهی کوچکی داشت. سگ سفیدشان نگهبان خانه بود. الاغی هم داشت که با آن بارها را اینطرف و آنطرف میبرد. خروسی در خانه بود که همه دوستش داشتند. صبحها با قوقولیقوقویش همه را بیدار میکرد. روزها یا روی چوبی مینشست، یا در حیاط میگشت و دانه جمع میکرد.
کتاب کیمیای سعادت 10