دو تا از دخترهایم را آهسته به لبه قایق نزدیک کردم و جلوی چشمان مات و حیرت زده همسرم که در آستانه بیهوشی بود آنها را در آبهای دریا رها کردم. زمان ایستاده بود و تماشایمان میکرد. دخترهایم را برای آخرین بار دیدم که برای چند لحظه با وحشت به من خیره شده بودند و شروع کرده بودند به دست و پا زدن ... و تمام ... من دخترانم را به دریا سپرده بودم.
(برگرفته از متن ناشر)