نفرت از بیگانه- آیا این مسئله صرفا آلمانی است؟- اگر چنین بود، هیچ بد نبود، اما چنین چیزی خوب تر از آن است که حقیقت داشته باشد. اگر چنین بود راه حل آسان بود. کافی بود جمهوری فدرال را منزوی کنی و باقی جهان نفسی به راحتی می کشید. ولی چه آسان می توان به چند کشور در همین همسایگی اشاره کرد که در برخورد با مسئله ی مهاجرت ابزارها و موانعی بسیار سخت گیرانه تر از آلمانی ها به کار می برند و میزان پذیرششان هم از آلمان بسیار کم تر است. اما این مقایسه ها حاصلی ندارد. طبیعی است که بیگانه هراسی پدیده ای است جهانی و بی منطق بودن آن هم خاص آلمانی ها نیست. مشکل اساسا دور از دسترس منطق می نماید. پس در رفتار آلمانی ها چه نکته ای است که این قدر عجیب است؟ و چرا در این کشور چنین قطب بندی های افراطی شکل می گیرد. توضیح آن را نمی توان تنها در احساس تاریخی گناه-احساسی که آلمانی ها دارند و به هیچ روی هم بی پایه نیست جست. دلایل این رفتار در گذشته هایی دورتر است؛ در خودآگاهی متزلزل و نا استوار این قوم. واقعیت این است که آلمانی ها نه تاب تحمل خودشان را دارند و نه دیگران را. انواع احساس هایی که در روزهای اتحاد آلمان بروز کرد، در درستی این ادعا جای تردید باقی نمی گذارد. کسی که خود را دوست ندارد، راستی که دوست داشتن دیگران برایش بسیار مشکل تر است. این نکته تنها در بیگانه ستیزی بروز نمی کند. بیگانه ستیزی ای که با شعارهایی مثل آلمان کشور مهاجر پذیری نیست، از انکار واقعیت های آشکار تا بسیج باندهای چاقوکش، زنجیره ی تیره و تاری را تشکیل داده است، بلکه در رفتار مخالفان بیگانه ستیزی هم خود را نشان می دهد. لفاظی و شعار پردازی هیچ کجا به اندازه ی آلمان ارج و اعتبار ندارد. با این حال آلمانی جماعت در دفاع از مهاجران همچنان خودپسند است. شعارهایی از این دست که خارجی ها، ما را با آلمانی ها تنها نگذارید! یا آلمان دیگر هرگز! افتادن از آن سوی پشت بام خودپسندی است. کلیشه ی نژادپرستی در این گونه شعارها نمودی وارونه پیدا می کند. مهاجران بر اساس الگویی آرمانی می شوند که آدمی را به یهودی دوستی می اندازد. اگر در وارونه کردن پیش داوری ها زیاده روی کنیم، کار می تواند به تبعیض در حق اکثریت بینجامد. من هم خارجی هستم شعار آلمانی های بسیاری است که خود را آدم برجسته ای می دانند. با این دعوی دروغین کار نفرت از خویشتن به فرافکنی می کشد. این شیوه ی برخورد به وحدتی عجیب میان ته مانده های چپ ها و روحانیت می انجامد. چنین وحدتی که نظیرش در کشورهای اسکاندیناوی هم دیده می شود این گمان را به ذهن راه می دهد که میان این نوع رفتار اجتماعی و فرهنگ سیاسی پروتستان ها ارتباطی هست.
سواد با آنچه ما میپنداریم و در ذهن هست یکی نیست مقاله اول به خوبی یک انتقاد از تفکر ساختارگرایانه هست با حالتی نوپا، کتاب خوبی است