آدمیزاد هم مثل سیب زمینی است، اگر نسل اندر نسل در همان خاک بی قوت بکارندش، خوب رشد نمی کند. بچه های من هر کدامشان جایی به دنیا آمده اند و اگر سرنوشتشان دست من باشد، باید در خاک غریب ریشه بدوانند.
مگر وحشتناک نبود که بعد از این همه این در و آن در زدن برای پیدا کردن کسی که آدم می خواهد عمرش را با او سپری کند، بعد از تشکیل خانواده با او، حتی علیرغم دل تنگی اش برای او، این تنهایی بود که بیشتر از هر چیز برایش جاذبه و لذت داشت، تنها چیزی که هر قدر گذرا و کم مایه، آدم را متعادل و معقول نگه می داشت؟
بعد از مرگ مادر روما، پدر از شرکت داروسازی که چندین دهه توش کار می کرد، بازنشسته شد و بنا کرد به اروپاگردی ، قاره ای که تا آن وقت ندیده بود. پارسال فرانسه و هلند را دیده بود و تازگی ها هم رفته بود ایتالیا. با تور می رفت. با اتوبوس، همراه غریبه ها، از وسط طبیعت می گذشت. ترتیب اقامت در همه ی هتل ها، وعده های غذایی و بازدید از موزه ها از پیش داده شده بود. سفرش هربار دو سه هفته، گاهی چهار هفته، طول می کشید. روما در طول سفر هیچ خبری از پدر نداشت. هربار، پرینت اطلاعات پرواز پدر را با آهنربا به در یخچال می زد و روز پروازش اخبار تلویزیون را تماشا می کرد که خاطرجمع شود هیچ جای دنیا هیچ هواپیمایی سقوط نکرده.