کتاب بوی خوش کوهستان غریب

A Good Scent from a Strange Mountain
کد کتاب : 35263
مترجم :
شابک : 978-6226983884
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 240
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 1992
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

برنده ی جایزه ی پولیتزر سال 1993

نامزد دریافت جایزه ی پن فاکنر 1993

معرفی کتاب بوی خوش کوهستان غریب اثر رابرت اولن باتلر

مجموعه داستانهای غنایی و دردناک روبرت اولن باتلر در مورد پیامدهای جنگ ویتنام و تأثیر آن بر ویتنامی ها توسط منتقدان سراسر کشور مورد تحسین قرار گرفت و در سال 1993 جایزه پولیتزر را از آن خود کرد. یک «بوی خوش از کوهستان غریب» عجیب مجموعه داستان های کوتاهی از روبرت اولن باتلر در سال 1992 است. این فیلم در سال 1993 جایزه پولیتزر را برای داستان دریافت کرد.

هر داستان در مجموعه «کتاب بوی خوش کوهستان غریب» توسط مهاجری ویتنامی که در ایالت لوئیزیانا ایالات متحده زندگی می کند روایت میشود. داستانها عمدتا شخصیت محور هستند و بر تفاوتهای فرهنگی ویتنام و ایالات متحده متمرکز هستند. بسیاری از داستانها ابتدا در مجلات ادبی چاپ شدند و این مجموعه در سال 2001 با دو داستان دیگر ، "سالم" و "گمشده" دوباره منتشر شد.

داستان آغازین در طول جنگ ویتنام است. راوی ، مترجم نیروهای استرالیایی ، داستان یک کمونیست ویتنامی شمالی به نام تاپ را بازگو می کند که پس از کشتار کمونیست ها بر خانواده او به عنوان جاسوس به نیروهای استرالیا می پیوندد. وقتی سربازان استرالیایی او را برای نمایش فیلم های پورنوگرافی می آورند ، به نظر می رسد که تاپ ناراحت و بیزار است. راوی حدس می زند که او به عنوان یک کمونیست سابق ، پورنوگرافی را غیراخلاقی می داند و این همزمان او را به یاد اشتیاق به همسر مرده اش می اندازد. تپ بعدا یک سرباز استرالیایی و خودش را می کشد.

کتاب بوی خوش کوهستان غریب

قسمت هایی از کتاب بوی خوش کوهستان غریب (لذت متن)
تصور کنید من سوار اتوبوس می شوم و شما من را می بینید؛ مردی آسیایی که از راهروی بین صندلی ها نزدیک می شوم. هنوز آن قدر ماهر نشده اید که در یک نگاه بفهمید اهل ویتنامم؛ در نگاه اول آسیایی ام و قطعا خبر ندارید داستانی را می دانم؛ داستانی درباره ارواح. تنها چیزی که می بینید مرد آسیایی نامرتبی است در اواخر میان سالی، با سرآستین ها و یقه ای نخ نما موهایی که روی گوش ها کمی به هم ریخته و به شما نزدیک می شود و صندلی کنار شما خالی است. مرد که به شما نزدیک می شود، روزنامه تان را بالا می آورید تا چهره تان را پنهان کنید یا با اینکه در ایستگاه اتوبوسی در نیواورلئان هستیم و پشت پنجره خبری نیست به جز یک پیاده رو و راننده ای که کیف ها را به محفظه چمدان ها می اندازد، برمی گردید بیرون را تماشا کنید؟ این طوری مرد متوجه می شود خوش ندارید در آن صندلی بنشیند و او که مرد آسیایی محترمی است از کنارتان می گذرد و جایی دیگر می نشیند. یا نه، نگاهتان را به او می دوزید و شاید لبخندی نصفه نیمه هم تحویلش می دهید تا بداند می تواند در صندلی خالی بنشیند؟ آن قدر تابیلاکسی راه دوری در پیش است که چه بهتر در سفر کسی پیشتان نشسته باشد. من هر ماه یک بار به بیلاکسی می روم تا دخترم را ببینم و اگر شما به من نگاه کنید تا بفهمم می توانم روی صندلی خالی کنارتان بنشینم، داستانی واقعی درباره ویتنام برایتان تعریف می کنم.

این ماجرا سال ۱۹۷۱ در کوهستان های مرکزی در نزدیکی آن خی اتفاق افتاد. یک روز اواخر بهار، یک سرگرد ارتش به نام ترانگ به دیدار نامزدش در شهر رفت و آن ها بعدازظهر را در باغی سپری کردند و ساعات اولیه شب را در حالی که گرد گل ها هنوز روی دست ها و صورتشان بود، در تخت نامزدش گذراندند. بعد از آن، نوری رنگ پریده اتاق را در برگرفت و آن ها به خواب رفتند. وقتی سرگرد بیدار شد، هوا خیلی تاریک بود. او زیاد خوابیده بود و از روی تختش پایین پرید و در حالی که بدوبیراه می گفت و عرق کرده بود، لباس هایش را پوشید. او را در پایگاهی در طرف دیگر کوهستان مستقر کرده بودند و صبح اول وقت با فرمانده آنجا جلسه داشت. سرگرد باید همان موقع در نیمه شب به پایگاه برمی گشت. نامزدش خیلی نگرانش بود. روزها جاده در دست نیروهای جمهوری بود، ولی شب ها کمونیست ها هر وقت دلشان می خواست از جنگل بیرون می آمدند و همین این سفر را بسیار خطرناک می کرد.