همیشه با خودم عهد می کردم که بعدا با او درباره ی مشکلاتمان صحبت کنم؛ برایش موضوع را روشن کنم که طفره رفتن و فرار کردن از مشکلات فقط باعث لطمه زدن به رابطه مان می شود. اینکه اگر ما قادر نباشیم با بیان کلمات حرف های دلمان را بازگو کنیم، تنها موجب از بین رفتن اعتمادمان نسبت به همدیگر خواهیم شد.
چون در این صورت فقط موضوع این خواهد بود که ادعاهای فردیمان را در مقابل همدیگر در امان نگه داریم. می خواستم پیش از آنکه خیلی دیر بشود، به «سیمون» در نهایت صراحت بیان کنم، آن عشقی که باعث رسیدن ما به همدیگر شده بود، حالا از بین رفته و ما در حال حاضر نیاز مبرمی به تجدید و نوسازی اش داریم.
ما هر دو تشنه ی عشق بودیم؛ عشقی سرشار؛ اما آنقدر از پا افتاده بودیم که توانایی تقاضا کردنش را نداشتیم. شبیه زندانیانی که با زنجیری به همدیگر متصل هستند تا اینکه بالاخره وقتشان به آخر می رسد و مجبور به ترک این جهان می شوند.