داستانی پرتعلیق و تأثیرگذار درباره ی خانواده ای مهاجر.
کتابی که کنار گذاشتنش سخت است.
تفسیری تفکربرانگیز از وفاداری، عشق، عدالت، سیاست، تروریسم، مذهب و خانواده.
این پلیس داشت همان کاری را می کرد که «اسما» قبلا در مواجهه با مأموران حراست تجربه کرده بود؛ یعنی وقتی رک و پوست کنده جواب سوالاتشان را می دادی، ساکت می ماندند و همین سکوتشان باعث می شد بیشتر حرافی کنی و هرچه بیشتر بلبل زبانی می کردی، بیشتر گناهکار به نظر می رسیدی.
پس از رفتن خانم پلیس، بی اجازه ساکش را جمع کرده بود و نگران بود نکند این کارش تخلف محسوب شود. بهتر نبود ساک را دوباره خالی کند و بگذارد همانطور به هم ریخته بماند یا همین کارش هم اوضاع را بدتر می کرد؟ بلند شد و زیپ ساک را کشید و درش را باز کرد تا محتویات ساک معلوم باشد. مردی با گذرنامه، لپتاپ و تلفن همراه «اسما» وارد شد. بذر امیدی در دل «اسما» جوانه زد. مرد نشست و به او هم اشاره کرد که بنشیند. بعد ضبط صوتی روی میز، بین «اسما» و خودش گذاشت و گفت: «خودت رو تبعه ی انگلستان می دونی؟»
حالا تقریبا پس از گذشت ده هفته می توانست توی تختش لم بدهد و مطمئن باشد که می تواند بدون هیچ چشم مراقبی به تماشای آسمان بنشیند. چقدر حرکت چتربازها آرام به نظر می رسید. می گذشتند و ردی طلایی و قرمز از خود به جا می گذاشتند. تقریبا در تمام طول تاریخ بشر، کسانی که از آسمان به زمین نازل شده بودند، یا فرشته بودند یا خدا یا شیطان؛ مثلا «ایکاروس» خدای جنگ را در حال سقوط می بینیم و پدرش «دایدالوس» را که به آرامی در پی نجات فرزند سرکش خود است.