روزی، روزگاری پسری بود به اسم پیتر. خانه ی آنها نزدیک علفزار بزرگی بود. پیتر با پدربزرگش زندگی می کرد. نزدیک خانه ی آنها، جنگل انبوهی بود که در وسط آن گرگ گرسنه ای زندگی می کرد. روزی از روزها پدربزرگ به پیتر گفت: پیتر جان! تو باید در خانه بمانی و هیچ وقت نباید تنها به علفزار بروی. پیتر پرسید: چرا؟ پدربزرگ جواب داد: چون گرگ گرسنه و خطرناکی در جنگل زندگی می کند و...