... کم کم داشتیم به شرایط عادت می کردیم و هر چند دقیقه یک بار چرتمان می گرفت که احساس کردم صدای زوزه ها دارد بلندتر می شود. هاشم تقریبا خوابش برده بود. اول فکر کردم توهم زده ام و بعد از خوابیدن هاشم، ترس باعث شده خیالاتی شوم. ولی رفته رفته صدا واضح تر شد؛ طوری که تقریبا مطمئن شدم گرگ ها فاصله زیادی با ما ندارند. درحالی که پیشانی ام از ترس عرق کرده بود، لگد آرامی به هاشم زدم و آهسته و بی صدا بیدارش کردم. دهانم را بردم نزدیک گوشش و گفتم: سروصدا نکن.... فکر کنم
گرگ ها دارن به گودال نزدیک می شن...
کتاب گودال