خانم مادر کنارم ایستاد و گفت انگار تمام کارهای دنیا برعکس شده است؛ در گذشته شما به غیر از انسان های شاد با لب های خندان که مهربانی از قلب و دست آن ها جاری بود نمی دیدید ولی در این زمانه همه یک جوری گرفتار شده اند که حتی وقت نمی کنند به شادی فکر کنند چه برسد که آن را تجربه کنند این هم از خاصیت دنیای مدرن است که اول انسان ها را از هم متفرق و بعد متنفر ساخته و در ادامه من های هر انسان را مسخ یا نابود کرده است.» من عزمم را جزم کردم و بین حرف هایش پریدم: بله لازم است این کار را انجام دهم ولی امروز برای همه ما روز مهمی است و من تصمیم دارم به دنبال سرنوشتم بروم و می خواهم خودم آن را انتخاب کنم؛ می خواهم نقاب را از صورتم جدا کنم و از دست وجدان خوب و نفس شیطانی ام رها شوم و تبدیل به خودم شوم. فقط خودم!! زیرا من بیشتر از یک من نمی توانم همراه داشته باشم یعنی در واقع تحمل حمل آن را ندارم! با همه شما هستم! لطفا با مفاهیم منفعت گرایانه در پشت نقاب سخنان زیبا و حق طلبانه به مغز و قلب ما جوان ها یورش نبرید. جوان ها چیز زیادی از دنیای شما نمی خواهند. فقط یک زندگی ساده به همراه شادی های کوچک.
سلام. این کتاب در بازار وجود ندارد. ممنون میشوم موجود بفرمایید.