جک بیصبرانه چمدان لباسهایش را برداشت و به نزد آقا ویچارد رفت و به همراه او به ایستگاه قطار رفت و سوار قطار شد و به مدت چهار ساعت سوار قطار بود تا بالاخره به شهر رسیدند. شهر مکانی بود که جک در رویاهایش هم ندیده بود، مکانی شلوغ، پرسروصدا و پررفتوآمد و مردمانی عجیبوغریب و بازارهای بزرگ و ساختمانهای بلند و دودودم ماشینها. ناگهان آقا ویچارد گفت: من بسیار گرسنه هستم پس بیا برویم غذایی بخوریم و جانی تازه کنیم. جک پذیرفت. آنها در شهر چرخیدند تا رستورانی یافتند وارد شدند و میزی را که نزدیک پنجره بود انتخاب کردند و نشستند.
خیلی خوب بود چه رمان خوبی بود پیشنهاد میکنم که این رمان رو بخرید
خیلی عالی 🙏 از نویسندهی جوانمون خیلی تشکر میکنیم و تلاش او قابل تحسین است و چقدر این رمان خلاقانه و جالب بود پیشنهاد میکنم این کتاب را بخرید و از خواندن آن لذت ببرید و از این جوان حمایت کنید و او را تشویق به نوشتن کتابهای دیگر کنید