کتاب صد و هشتادمین روز

The hundred and eightieth day
کد کتاب : 143147
شابک : 978-6228051154‬
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 568
سال انتشار شمسی : 1402
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب صد و هشتادمین روز اثر نعیمه مختارپور

کتاب صدوهشتادمین روز، رمانی جنایی و ماجراجویانه است. داستان به‌صورت اول شخص و از زبان دختری به نام جینا روایت می‌شود که ماجراهای زندگی‌اش او را در مسیر خطرناک در ارتباط با گروه‌های خلافکار انداخته است. خانوادۀ جینا او را از کودکی ترک کرده‌اند و او به مدت ۱۷ سال نزد مردی به نام جاناتان زندگی کرد. جاناتان در تمام آن سال‌ها جینا را مانند عضوی از خانوادۀ خود زیر پر و بال گرفته بود. میان این دو همواره رابطه‌ای از عشق و نفرت برقرار بود تا اینکه جاناتان به دلایلی جینا را ترک می‌کند و می‌رود. جینا سرگردان و در اندیشۀ گرفتن انتقام، در پی خزیدن به درون تاریکی و برپا کردن آتش می‌افتد. برای این کار او باید به گروهی می‌پیوست که سرکردۀ آن یانگ دیوید نام داشت. برای پیوستن به این گروه او باید مردی به نام مایکل را پیدا می‌کرد. هدف اصلی جینا این بود که یانگ دیوید را بکشد و انتقام بگیرد. او به این منظور موفق می‌شود عضو کلوب نگهبان شود که کارش دفاع از جان یانگ دیوید است و مایکل مربی او می‌شود. جینا برای دنبال کردن نقشه‌هایش راه پرپیچ‌وخمی دارد و افرادی از دسته‌های مختلف که دائما بر سر راه پیشرفت او قرار می‌گیرند در حالی که تنها همراه او در هر لحظه یاد جاناتان است.

کتاب صد و هشتادمین روز

دسته بندی های کتاب صد و هشتادمین روز
قسمت هایی از کتاب صد و هشتادمین روز (لذت متن)
همسایۀ نجاری داشتیم به اسم نینگ. قرار بود بچه‌اش تا یه ماه دیگه به دنیا بیاد. نینگ هم عجله داشت کمد و تخت‌شو زودتر نصب می‌کرد. اون روز گرم تابستانی، قبل از اینکه از صدای تیر تخته و اره و چکش دیوانه شوم و رویام برای افسرشدن به باد بره، ته دلم کلی بد و بیراه به نینگ گفتم و دیودم پایین تا نهار بخورم. وقتی از راه‌پلۀ باریک و آجری پایین می‌رفتم، چشمم افتاد به تیان. جثۀ ریز، قد کوتاه، پوست تیره و موهای وز. تیان اهل این منطقه نبود ولی از بس زیر آفتاب تند کار می‌کرد، با زن‌های محلی مو نمی‌زد. همیشه هم بلند بلند حرف می‌زد. تیان به اعتمادبه‌نفس زیادی، از رانندۀ کامیونت خواست کمی عقب‌تر بیاد: «نترس! با دیوار فاصله داری! یکم بیا عقب‌تر...» تا رسیدم، چشمم افتاد به چند تا کارتن خالی جلوی پام. دویدم و قبل از اینکه کامیونت برسه، کارتن‌ها رو براشتم و به زور، خودمو کشدم عقب. تیان که دست‌های کوتاه‌شو برده بود بالا و هی تکان می‌داد، داد زد: «خوبه! نگهدار.»