همسایۀ نجاری داشتیم به اسم نینگ. قرار بود بچهاش تا یه ماه دیگه به دنیا بیاد. نینگ هم عجله داشت کمد و تختشو زودتر نصب میکرد. اون روز گرم تابستانی، قبل از اینکه از صدای تیر تخته و اره و چکش دیوانه شوم و رویام برای افسرشدن به باد بره، ته دلم کلی بد و بیراه به نینگ گفتم و دیودم پایین تا نهار بخورم. وقتی از راهپلۀ باریک و آجری پایین میرفتم، چشمم افتاد به تیان. جثۀ ریز، قد کوتاه، پوست تیره و موهای وز. تیان اهل این منطقه نبود ولی از بس زیر آفتاب تند کار میکرد، با زنهای محلی مو نمیزد. همیشه هم بلند بلند حرف میزد. تیان به اعتمادبهنفس زیادی، از رانندۀ کامیونت خواست کمی عقبتر بیاد: «نترس! با دیوار فاصله داری! یکم بیا عقبتر...» تا رسیدم، چشمم افتاد به چند تا کارتن خالی جلوی پام. دویدم و قبل از اینکه کامیونت برسه، کارتنها رو براشتم و به زور، خودمو کشدم عقب. تیان که دستهای کوتاهشو برده بود بالا و هی تکان میداد، داد زد: «خوبه! نگهدار.»