در دنیا همه جور حیوانی پیدا میشد. یک خروس هم بود خودپسند و دروغگو. این خروس یک روز صبح زود، رفت بالای سنگ و سه بار قوقولیقوقو قو کرد و رو کرد به هم و گفت که با خواندن من خورشید بیرون میآید و گلها باز میشود. همه گفتند درست است، صدایت را شنیدیم و الان بیرون میآییم تا آمدن خورشید را ببینیم...