تاکسی راه افتاد. او در راه رفتن به اندونزی برای یک سفر کاری پنج روزه بود. او رفته بود. ابتدا نمی دانستم چه کار کنم. بیرون بروم و به همراه دسته ای از قورباغه های پرصدا کمی پیاده روی کنم. کمی موسیقی گوش بدهم و صدای آن را تا حد ممکن زیاد کنم، یا تکه ای از یک آهنگ قدیمی راک را که خیلی دوست دارم بخوانم! من در هم سرایی، حتی در تک خوانی فوق العاده هستم و این آهنگ را از ده سالگی گوش می دادم. همسرم رفته بود و من شاد بودم. می توانستم نفسی تازه کنم. اگر می خواهید احساس مرا بفهمید، تصور کنید در کره ی ماه فرود آمده اید و همه چیز آرام و زیباست و می دانید که هر زمان بخواهید می توانید دوباره به خانه تان در کره ی زمین برگردید، البته نه به این زودی ها. من دیوانه ی جف بودم. کسی که سی و دو سال بود که با او ازدواج کرده بودم. در این سال ها همیشه با هم قهوه می خوردیم، به خصوص هر صبح. لوازم آنتیک و کثیف و داغانی را که تقریبا هیچ کس مایل نبود نگاه دومی به آن ها بیندازد، می خریدیم. ما خیلی دوستانه، البته بیشتر اوقات، با هم زندگی کرده بودیم. ابتدا در یک آپارتمان یک خوابه و بعد در یک خانه ی مزرعه ی کلاسیک که بیش از صد سال قدمت داشت. من، هنگامی که او با وسواس به هزاران گل ارکیده ای که پرورش داده بودیم و هنگامی که به هکتارها زمینی که در آن ها کتان کاشته بودیم رسیدگی می کرد، نوشیدنی به دستش می دادم. هنگامی که شاخه های لطیف پونه هایی که پنجاه سال قدمت داشت را به اشتباه، با تیغه ی تراکتورش از ریشه درمی آورد، بر سرش فریاد می کشیدم. هنگامی که گیتار می نواخت و به حالت توجه و خلسه چشمانش را می بست، تماشایش می کردم. هنگامی که با تحسین به من و حتی به مانیک، گربه ی شیرین مان خیره می شد، نگاهش می کردم. هنگامی که کلکسیونی از کراوات های کلاسیک جمع آوری می کرد، که برای راه اندازی یک شرکت کوچک کافی بود، تماشایش می کردم. هنگامی که تپه ای از لباس های شستنی را جمع می کرد و در نهایت این تپه لباس در راهروی حمام فرو می ریخت و او لباس ها را مانند گلبرگ های گل رز پر پر شده به اطراف پرت می کرد و راه باز می کرد، تماشایش می کردم. او را هنگامی که از بازویش به عنوان تکیه گاه استفاده می کرد و روی دستش می خوابید و نور تلویزیون روی صورتش نقش می انداخت تماشا می کردم. هنگامی که مانند پرنده ی همسایه مان که در پاسیوی مشترک بود، با صدای مهیبی خرناس می کشید او را تماشا می کردم. در آن شب ها من دمپایی هایم را به دست می گرفتم و پاورچین پاورچین روی نوک انگشتانم از اتاق خارج می شدم و به اتاق دخترم می رفتم که مدت هاست دور از خانه است. کاور تخت را برمی داشتم و جایی می خوابیدم که شب های مخملی و دنج مرا در بر می گرفتند. در آن جا و دور از او، می توانستم زمزمه های ذهن آرامم را بشنوم.