"من که خیلی بیشتر و عمیق تر به این ماجرا می اندیشیدم به نوشین گفتم: احساس می کنم ماجرای این دستبند تازه با انتخاب من شروع می شود. نوشین مواظبم باش. من اصلا یادم نیست چطور و چرا رفتم بالای تپه؟ آن یک ساعت را چطور تنها بالای تپه مانده ام؟ احساس عجیبی دارم. اصلا یادم نمی آید، خیلی عجیب است! باورکن دارد اتفاقی میافتد. یادت می آید گفتم، صداهایی می شنوم؟ یادت می آید پشت در دستشویی ناگهان صدایت کردم؟ باور کن یکی کنارم بود و مچ دستم را در دست گرفت. انگار داشت مچ دستم را امتحان می کرد. شاید برای این دستبند بود؟"