یکی از آنها شروع به صحبت کرد: « کوکو با من حرف نمیزنه.» موهای بلوند زن در پشت سرش بافته شده بود و عادت داشت یک پیراهن چهارخانه روی لباس شنا بپوشد تا از پوستش در برابر آفتاب محافظت کند.
او درباره دخترش کوکو حرف می زد « فقط می دونم که یه چیزی اشتباهه ».
مردی که در کنارش نشسته بود، چشمانی تیره و غمگین داشت. دست زن را گرفت، اما چیزی نگفت.
مرد دختری به نام «اولیویا» داشت که دیگر زنده نبود.
اولیویا در یک حادثه قایق سواری در دریاچه چمپلین جان باخته بود؛ همین ماه امسال؛ درست چند ماه قبل.
پدر اولیویا گاهی خواب میدید که دخترش زنده هست.
گاهی اوقات خواب می دید که دخترش منتظر اوست،
اما می دانست که همه این ها فقط خیال و رویا هستند.
دخترش دیگر زنده نبود....
کتاب لبخندهای توخالی