داشتند سر آخرین چیپس سیب زمینی دعوا می کردند که «سوبارو» بالاخره از بزرگراه اصلی خارج شد. روی تابلویی نوشته بود جاده ی منتهی به کوهستان. جاده با شیب تندی رو به بالا می رفت. یک طرفش درخت بود و طرف دیگرش نهری باریک و یخ زده. پدر «الی» جوری می راند و راهش را از میان کولاک باز می کرد که انگار به هیچ چیزی در دنیا اهمیت نمی داد... تازه، موقع رانندگی جوک های بی مزه هم تعریف می کرد.
رادیو هشدار می داد: «به راننده ها توصیه می شود محتاط باشند... از رفت و آمد در مسیرهای برف روبی نشده اجتناب کنید و در صورت امکان، از رانندگی بپرهیزید.» آقای «آدلر» که عین خیالش نبود، گفت: «عالیه. هر چی امشب کمتر آدم توی جاده ها باشه، یعنی فردا برف بیشتری بهمون می رسه!»
«الی» گفت: «بابا، نمی شه یه حدی برای جوک گفتن در طول سفر بذاریم؟» پدرش گفت: «وقتی من راننده ام، نه! یکی دیگه. چرا به مترسکه ارتقای شغلی دادن؟» سکوتی کوتاه و ناخوشایند حاکم شد. «الی»، «برایان» و «کوکو» به همدیگر نگاه کردند. واقعا از مترسک ها خوششان نمی آمد. پدر «الی» پرسید: «کسی می دونه؟ هیچکس؟ زود باشین دیگه. حس می کنم دارم با خودم حرف می زنم! چون توی مزرعه اش از همه قدبلندتر بود! فهمیدین؟ قدش از همه توی مزرعه بلندتر بود!» پدر «الی» خندید، اما کسی همراهی اش نکرد.