اثری مهیج ، با توصیف لحظات ترسناک که حتی جوان ترین خوانندگان جوان را می ترساند ...
یک افسانه جذاب است که طرفداران داستانهای جادویی Lisa Graff را به شدت مجذوب می کند.
بهتر است در یک شب تاریک پاییزی با صدای بلند بخوانید (البته زیر یک پتو دنج) ، این داستان جادویی به بهترین شکل شما را آزار می دهد.
برای جمع کردن استخوان به زیرزمین رفت. فقط یک شمع در دستهایش داشت که مسیر را همان روشن می کرد. شمع دایره ی کوچکی با نور طلایی درست کرده بود که تاریک ترین سایه ها را به دوروبر می راند. البته تاریکی، ایرئل را اذیت نمی کرد. در تاریک ترین ساعت های شب هم خیلی خوب میدید، و تازه، اطراف خانه، به خصوص فضای زیر زمین خانه را از حفظ بود. از شمع نه تنها برای پیدا کردن مسیر استفاده می کرد، بلکه با آن، هرچند کم خودش را گرم می کرد. هوای انبار خنک بود و پیراهن کوتاه خاکستری اش خیلی نازک، اور پایین راه پله، دستش را دور شعله ی شمع حلقه کرد تا از آن مراقبت کند. نسیم سردی به صورتش وزید (که به نظر می رسید از هیچ جا نیامده، اما قطعا از جایی آمده بود)، نسیم لابه لای تارهای سفید موهایش پچ پچ کرد و اطرافش را با بوی خاک و پوسیدگی پر کرد. با اینکه به زیرزمین تمور و دلگیر عادت داشت، دماغش را چین داد. همیشه بعد از باران، این بو شدیدتر حس میشد.
همان طور که دراز شدن سایهی خودش را نگاه می کرد، رفت طرف دیگر اتاق. سایه اش بزرگتر، حتی قدبلندتر و باریک تر از اندام واقعی اش بود. شبحش از بدنش هم بدقواره تر شد. اخم کرد. سایه اش او را یاد استخوان آرنج و زانوهایش و حتی بدتر، یاد بازوهای تابه تا و استخوان های نامتقارن پاهایش انداخت. اما هیچ کاری نمی توانست برای بدنش بکند، جز اینکه دماغش را چین بیندازد و از آن بدش بیاید. اما وقتی به دیوار ته زیرزمین رسید، دستهایش را روی آجرها گذاشت، روی سطح دیوار دست کشید تا انگشتهایش فرورفتگی های مخصوص را پیدا کنند. بعد با تمام قدرت شیارها را به پایین فشار داد. داخل دیوار، چرخ دنده ها چرخیدند و به هم ساییده شدند و با صدایی جا افتادند. او عقب پرید و نگاه کرد که چطور در مخفی با سروصدا باز می شود. پشت در، گذرگاهی طولانی و مخفی بود که به تاریکی ختم می شد. ایرئل نمی توانست انتهایش را ببیند. ام دیا اور ستر کی داتا در شمع را برداشت و وارد تونل شد. با اینکه سقف بلندتر بود، اما فضا تنگ تر شده بود. اگر دستهایش را در دو طرف بدنش دراز می کرد، می توانست با نوک انگشتهایش دیوار هر دو طرف را لمس کند. براون روی دیوار و در ارتفاع دیدرس چشمهایش، ناودان فلزی و کم عمقی در سراسر تونل کشیده شده بود. ایرئل شمع را بالا گرفت، نوکش را جلو برد و شعله اش را به مایع زد. مادهی جوهری سیاه ته آبراه شعله ور شد، موقع سوختن، بوی قیر می داد و مثل نور فانوسها در مراسم هالووین، شعله ای نارنجی از خودش به اطراف می تاباند.
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟
کل داستان مثل یه خواب تاریک بود که آدم توش کمی میترسه بعد وقتی بیدار میشید احتمالا تا هفته بعد فراموش میکنید همچین خوابی دیدید.
کتاب بدی نیست.ارزش یکبار خوندن رو داره.ولی دوبار نه