یک سفر رضایت بخش دیگر به جهان مردگان.
پرداختی تازه به داستان های ارواح.
این داستان ارواح سریع و هراس انگیز، بدون تردید علاقه مندان به داستان های وحشت را راضی خواهد کرد.
حالا که روی زمین هستیم، ضرب آهنگ اشباح محو شده و پرده فقط پوستم را با ملایمت نوازش می کند و تبدیل به سوسویی خاکستری رنگ در گوشه ی چشمم شده است. شاید پاریس به اندازه ادینبورگ، شبح زده نباشد. شاید.
قیافه ی «جیکوب» همیشه یکجور است: موهای طلایی همیشه ژولیده، تیشرت ابرقهرمانی همیشه چروک، شلوار جین تیره ای که سر زانوهایش رفته است و کفش های درب و داغانی که نم شود فهمید قبلا چه رنگی بوده اند. «جیکوب» شانه بالا می اندازد، معلوم است اصلا برایش مهم نیست. می گوید: «من همینم که هستم.» البته وقتی هیچکس تو را نمی بیند، اهمیت ندادن به نظر دیگران کار سختی نیست.
دوربینم را بالا می گیرم و از توی منظره یاب ترک خورده اش، به پیاده روی پاریس نگاه می کنم. یک دوربین قدیمی آنالوگ که پر از نگاتیوهای سیاه و سفید است. حتی قبل از این که توی شهر خودمان، یعنی شمال ایالت نیویورک، دوتایی باهم توی رودخانه ای یخ زده شیرجه بزنیم، دوربین عتیقه ای بود.
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟
خیلی عالیه
این عالیه
این مجموعه چند جلدیه؟
فک کنم سه جلده