یک داستان ارواح رعب انگیز که بر اهمیت عشق تأکید می کند.
داستانی وحشت انگیز و در عین حال نیروبخش که به ما یادآوری می کند گذشته به زمان حال مرتبط است.
یک داستان ارواح بدیع و ترسناک.
«آیریس» از کابوس هایش می ترسید. به خصوص آن وقت هایی که نمی دانست دارد خواب می بیند یا نه. همان وقت هایی که بین خواب و بیداری توی تختش خشکش می زد و هیولاها از سایه های اتاقش بیرون می خزیدند و به سمتش می آمدند، تا این که پلک هایش را روی هم فشار می داد و هول هولکی به این فکر می کرد که چه دعایی بخواند.
«شوگا»، مادربزرگ «دنیل»، هر بار که «آیریس» خوابی را برایش تعریف می کرد، می گفت: «وقتی اینطوری می شی، جادوگر سوارت می شه. واسه این که دیگه این اتفاق نیفته، لازمه یه جاروی دسته بلند بذاری زیر تختت تا جادوگره به جای تو سوار اون بشه و تو رو ول کنه.»
کابوس ها باعث شده بود «آیریس» از تاریکی بترسد، البته نه این که بترسد، فقط هیچ خوشش نمی آمد که تاریکی این طور نامطمئن و ناپیدا به نظر برسد، از این که ناچار بود میان تاریکی، همه چیز را حدس بزند. مثلا آن چیزی که بالاسر تختش ایستاده، آدم است یا چراغ؟
عالیه واقعا حتما بخونیدش
خیلی بد بود این داستان را دیگه ننویسید لطفاً داستان روح تاریک برف