درست بود که فقط سی و دو سال داشت، اما احساس می کرد سنش بیشتر است. شاید چون زمان زیادی را صرف فراموش کردن کودکی اش کرده بود و خاطراتش دورتر از آنچه واقعا بود، به نظر می رسید. و خب، چه چیزی را می خواست به خاطر بیاورد؟ تنهایی؟ یک آپارتمان قدیمی و کثیف در «لیدز» و ناامیدی از فرار از دست پدری که بیشتر مثل کلفت ها با او رفتار می کرد تا دخترش؟
هرچند که وقتی «بدلیا» در نوزده سالگی به موسسه آمد تا آنجا کار کند، شرایط به کل تغییر کرد. البته او از بچه های دیگری هم نگهداری کرده بود، ولی هیچ کدامشان مثل «آگاتا» و «الجرنون کوجیما» نبودند. در این دو سالی که «اسکار اسنوکت» او را استخدام کرده بود تا در عمارت تاریک و دلگیرش از آن ها مراقبت کند، «بدلیا گریوز» قانون اصلی موسسه را زیر پا گذاشته بود: او عاشق آن بچه ها شده بود.
سر این که چه بکنند یا نکنند، بحث بالا گرفت ولی با وجود اعتراض های «آگاتا»، در نهایت تصمیم بر این شد که هر گروه مسیر خودش را برود. ناله و غژغژ خانه دوباره درآمده بود و راهرویی که به کتابخانه ختم می شد، تاریک شده بود؛ مشعل ها خاموش شده بودند. حق با «تورستن» بود: جادوی سیاه داشت به سرعت پخش می شد!