پیرزن دختر را می بیند؛ درست همان کسی که لازم دارد. بچه که عروسکی را محکم بغل گرفته، از ماشین پیاده می شود. پیرزن بوی ترس به مشامش می خورد. دختر از این خانه ی تاریک و قدیمی می ترسد. دلش نمی خواهد اینجا زندگی کند.
دوباره روی یک پا می جهد و به همراهش می گوید: «وقت رفتنه پسرجون. ولی هیچ نگران نباش. به زودی می بینیمش. خود خودشه. اون مال ماست.» همین که خانواده وارد خانه ی جدیدش می شود، پیرزن و رفیقش هم در دل تاریکی فرو می روند و راه خانه را پیش می گیرند.
چراغ های ماشین در جاده بالا و پایین می رود. ماشین بزرگی کنار خانه می ایستد. حتی در تاریکی هم هر کسی می تواند ببیند که آنجا چه ویرانه ی زوار در رفته ای است. آماده است تا با وزش اولین تندباد، فرو بریزد.