طرفداران داستان های وحشت از این قصه ی دلهره آور لذت خواهند برد.
یک داستان معمایی ترسناک اثر یکی از نویسندگان موفق این ژانر.
اثری هیجان انگیز.
پیرزن دختر را می بیند؛ درست همان کسی که لازم دارد. بچه که عروسکی را محکم بغل گرفته، از ماشین پیاده می شود. پیرزن بوی ترس به مشامش می خورد. دختر از این خانه ی تاریک و قدیمی می ترسد. دلش نمی خواهد اینجا زندگی کند.
دوباره روی یک پا می جهد و به همراهش می گوید: «وقت رفتنه پسرجون. ولی هیچ نگران نباش. به زودی می بینیمش. خود خودشه. اون مال ماست.» همین که خانواده وارد خانه ی جدیدش می شود، پیرزن و رفیقش هم در دل تاریکی فرو می روند و راه خانه را پیش می گیرند.
چراغ های ماشین در جاده بالا و پایین می رود. ماشین بزرگی کنار خانه می ایستد. حتی در تاریکی هم هر کسی می تواند ببیند که آنجا چه ویرانه ی زوار در رفته ای است. آماده است تا با وزش اولین تندباد، فرو بریزد.
بخش زیادی از چیزی که آن را «زندگی طبیعی انسان» می نامیم، از ترس از مرگ و مردگان سرچشمه می گیرد.
من قبلا هم کتاب رو خوندم
سلام خیلی مسخره بود
عالی بود مرسی از نویسنده عزیز
خلاصه اش رو که خوندم خط آخرش منو به یاد کتاب غبرستان حیوانات خانگی استیفن کینگ انداخت. دوستانی که این کتاب رو خوندن لطفا بگن به کتاب غبرستان حیوانات خانگی شبهات داره یا نه
خیلی خوب بود ولی زیاد نبود
بچگانه بود ...خیلی سمممم اخه کی از روح جادوگر و یه گراز میترسه؟
یکم اعتقاد داشته باشی میترسی ایناذوجود دارن
خب میخ واستی نخری مجبور نیستی همه مثل تو نیستن و بهتره توهین نکنی ممد قلی😐
اگ چرت بود همون اول نخون