تیموتی جولای یک راز دارد. و همین امر باعث شده است او هرشب کابوس ببیند. همیشه خوابی ناآرام دارد و احساس میکند نمیتواند از شر این کابوسها خودش را نجات بدهد. یکی از این کابوس های آشفته مربوط به برادرش است. او کابوس میبیند که برادرش پس از زخمی شدن در عراق در کما به سر می برد. ناگهان کابوس های تیموتی حقیقت می یابد. برادرش که چهره اش پوسیده بود ، در خیابان به تیموتی نزدیک می شود. همه چیز انگار سورئال شده است. مرز مابین حقیقت و رویا دقیقا کجا قرار گرفته است. آنچه تیموتی در طول روز میبیند واقعا کابوس است یا واقعیت. آیا خود واقعیت تبدیل به یک کابوس تمام ناشدنی شده است؟ آیا تیموتی می تواند قبل از اینکه کابوس هایش به واقعیتی مرگبار تبدیل شوند ، راز آنها را بفهمد؟
کتاب« کابوس زدگان» دومین رمان دن پابلوکی است که مورد استقبال همگان قرار گرفته است. این کتاب خوانندگانش را تا آخرین صفحه مسحور خواهد کرد-و کاری میکند که آنها با چراغ های روشن می خوابند.
این اثر داستانی روایت پیچیدهای دارد و ممکن است در ابتدا سردرگم شوید. اما اگر حوصله کنید در نیمه های راه دستان شما را شگفت زده خواهد کرد.
استوارت همان طور یکریز و یواش روی صدای آقای کرین حرف می زد. «اصلا فکرش هم مسخره ست. یعنی ما از کجا باید بفهمیم چه اثری رو انتخاب کنیم؟ از بین اون همه چیز توی موزه...؟» نیم نگاهی به تیموتی انداخت: «خودت برای جفتمون انتخاب کن، واسه من زیاد فرق نمی کنه.»
از سمت راستش، صدای تق تق عجیبی شنید. لحظهٔ کوتاهی فکر کرد موجود توی شیشه واقعا تکان خورده است؛ بعد سریع فهمید صدا نه از طاقچهٔ روی دیوار، بلکه از گوشهٔ عقب دو ردیف آن طرف تر آمده. دختر تازه وارد چیزی را زیر نیمکتش قایم کرده بود. مچ پای چپش را روی ران پای راستش گذاشته و خیره شده بود به چیزی که در خم زانویش نگه داشته بود. تیموتی دوباره صدای تق را شنید و دید که شعلهٔ کوچک یک فندک نقره ای لای انگشتان دختر می سوزد.
وقتی معلم شروع کرد و از هر دانش آموز پرسید دوست دارد با کی کار کند، تیموتی چشمش به دختر تازه وارد ردیف آخر بود که همان طور تندتند فندک را بازوبسته می کرد. تا آن موقع، به دختر توجهی نکرده بود، درست مثل نمونه های آزمایشگاهی بالای سرش. دختر تنها یک ماه بود که به این مدرسه آمده بود. ساکت بود و با هیچ کس حرف نمی زد. لباس های خاکستری می پوشید: سوئیشرت، شلوار جین، کتانی. اگر آن موهای قرمز پرپشت و ژولیده را نداشت، ممکن بود کاملا با دیوار یکی شود. دفعهٔ بعد که دختر فندک را روشن کرد، تیموتی با تعجب دید که فندک را جلوی ساق پایش می گیرد. شعله از جوراب سفیدش بالا زد و بعد خودبه خود خاموش شد. اگر موجود توی شیشه از طاقچهٔ بالای سر دختر پایین می پرید و روی پایش می نشست، تیموتی کمتر تعجب می کرد.
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟
آقا یکی جواب بده خب کتاباش برا چه رنج سنیه
کدوم ترجمه بهتره؟
برای بزرگسالان نوشته نشده؟
در یک کلمه:عالی🤍
عالی بود خیلی قشتگ بود😍😍
بسیار جال و زیبا بود خیلی با حال بود😍