در را بستم و به راننده اشاره کردم برود. سمانه و بقیۀ کارگران مات و مبهوت نگاهم میکردند. ماشین پرگاز از جا کنده شد. چشمهایم را بستم و بوی آن وقت از صبح را به درون کشیدم، آن وقتی که مال من شده بود. راه افتادم سمت خانۀ پیرزن. رفتم ببینم آن پیرزن چه داشته و آن شیر چه بوده که باعث این اتفاق شده است.