یکباره نفسش برید و گریه کرد. تا به حال گریهی پدر را ندیده بودم. فکر نکرده بودم چهقدر دردناک و دلهرهآور است. اشک توی چشمم میجوشید. مات مانده بودم و تکان نمیخوردم. قادر نبودم حرکت کنم. صدای گریهی پدر میخکوبم کرده بود. دوست داشتم بدوم و جلو پویا زانو بزنم. دست و پایش را ببوسم و التماسکنان از او بخواهم بلند شود و همراه پدر به دبیرستان برود. برود تا گریهی پدر قطع شود.