در همین لحظاتی که بحث و گفتوگو در جلسه ادامه داشت، همینطور که روی صندلی نشسته بودم ناگهان احساس کردم بی اراده سر پا ایستادهام و تمام صورتم و مخصوصا پیشانیم به شدت میسوزد. مثل اینکه باروت یا بنزین روی صورت و سرم ریخته باشند. پیشانیم به شدت میسوخت و آتش از سر و رویم بالا میرفت. اول که خیلی گیج بودم و متوجه آن اتفاق نشدم. بلکه به خودم آمدم متوجه شدم که در چه وضعیتی قرار دارم و فهمیدم که در آنجا بمب گذاری و خرابکاری شده. خب، احساس میکردم که دیگر لحظات آخر عمرم را سپری میکنم و شروع کردم به توسلاتی که انسان معمولا در آخرین دقایق حیاتش میکند. در آن لحظات، بعد از گفتن شهادتین با صدای بلند یا صاحبالزمان میگفتم و فریاد میزدم یا حجت ابن الحسن. چشمم را باز کردم و دیدم اتاق را دود قهوهای رنگ غلیظی پوشانده و اتاق تاریک است و چراغ ها همه خاموش شدهاند. آن میز بزرگی که میز کنفرانس بود، ذوب شده و در زمین فرو رفته بود. در آن لحظه به فکر نجات خودم افتادم. نگاهی به دست و پای خودم کردم دیدم سالم است و میتوانم حرکت کنم.