زن روی صندلی که مینشیند احساس میکنم ننشست؛ بلکه خودش را روی صندلی کوبید. مرد هم مثل متهمی که حالا باید بنشیند و اتهامها را بشنود، روی صندلی روبروی من مینشیند. این وقتها احساس میکنم باید منتظر یک دعوا باشم، نه مشاوره و اول باید میانجیگری کنم تا دعوا بخوابد و بعد پیش بروم تا ببینم چه پیش میآید. شاید در اعماق ذهنم این فکر میگذرد که واقعا مشاوره چه کار سختیست و گاه چقدر باید بدون چراغ در بیابانی تاریک بگردی تا کورسویی بیابی و دنبال بگیری و...
زن چادرش را جمع میکند و مقنعهاش را هم روی چانهاش جابجا میکند. گویی میخواهد دهانش را برای فریاد کردن رها کند. مقنعه را که زیر چانه میکشد، شروع میکند:
- چی بگم آقای دکتر؟ از کجا بگم؟ از کدوم بدبختیام بگم؟ دلم خونه. اعصابم از این دست این آقا و بچههاش ریخته به هم. دارم دقمرگ میشم. دارم آب میشم. دارم میمیرم. اصلا کاش میمردم. دارم روز به روز تو این خونه بیشتر خوار و ذلیل میشم. این آقا هم که ککش نمیگزه. خوش و خرم اینور و اونور دنبال کار و پی خوشیهاشه. صبح کلهی سحر میره و شبا هم ده یازده میاد خونه و میشینه پای VOA و منوتو و کوفت و زهر مارای دیگه. بعد هم میره میخوابه، منم هی باید به بچهها بگم دیگه برید بکپین. بعدم خودم با هزار فکر برم کپهی مرگم رو بزارم و تازه خوابم هم نمیبره. قلبم میاد توی حلقم.