ميگويند اول ارديبهشت ماهِ سال چهل و دو در شهداد وقتي كه بلبلهاي خرمايي شاد از هواي بهاري، لابهلاي شاخههاي نخل اين سو و آنسو ميپريدند و آواز ميخواندند، صداي گريههاي نازك و كشدار نوزادي كه هشتمين عضو از خانوادهي شعباننژاد بود، به نرمي با صداي بلبلها در هم آميخت. صدايش با نسيم ملايمي كه از كوير ميآمد و برگهاي نارنج و پرتقال باغ را نوازش ميكرد، همراه شد.آن نوزاد من بودم. نامم را افسانه گذاشتند و ناخودآگاه رو...