برگزیده ای از کتاب:
باغ عمارت در غروب صفای دیگری داشت. چهار تا لامپ کنج دیوار را روشن میکردند و نورشان بر آب حوض میرقصید. باد میان شاخ و برگ درختان چنار میپیچید و عطر گلدانهای شب بو مشام را نوازش میداد. گوشهای از حیاط معصومه خانم آتش چرخان را در هوا میگرداند تا قلیان خاله آخر را چاق کند و این سو، سعیده به دیوار تکیه داده بود و با چشمانی پراندود رقص آتش چرخان در هوا را تماشا میکرد. گاه آرزو میکنی کاش میشد فکرهایت گلولای باغچه باشند بر دستان کودکیات تا ببری در یاشویهی حوض، بشویی و از مینشان ببری!...
کتاب بار دیگر، بوی خوش نان...